1 همین نه غیر رخ یار دید و هیچ نگفت که تنگ در بر خویشش گرفت و هیچ نگفت
2 به بوسه ی شدم امیدوار و از کین باز بجای عربده لب را گزید و هیچ نگفت
3 همین بس است به هجر منم گواه که تیغ بقصد کشتن من سر کشید و هیچ نگفت
4 مرا گمان که کرده است پاسبان امشب که پای من به حریمش رسید و هیچ نگفت
1 گر سر انکار قتل چون منی دارد زننگ به که در محشر گواه خود کند قاتل مرا
2 ضعفم افزون باد یا رب در شب هجران (سحاب) زآنکه فارغ کرد از این افغان بیحاصل مرا
3 بیش از اینم طاقت بیداد نبود چون کنم گه از جورش رهاند خسرو عادل مرا
4 شه نشان فتحعلی شاه آنکه بنوازد (سحاب) با هزاران جرم باز از رحمت شامل مرا
1 نه همین کوی تو از لوث رقیبان پاک نیست هر گلستانی که بینی بی خس و خاشاک نیست
2 کی از آن زلف پریشانم پریشان نیست حال یا از آن چاک گریبانم گریبان چاک نیست
3 بهر دفع رنج هر زهری بسی تریاک هست زهر هجران را بجز شهد لبت تریاک نیست
4 آنکه باید مهربان شاه است با من ای رقیب باکم از کین توو بی مهری افلاک نیست
1 داد چو بر زلف سمن سا شکست در شکن زلف چو دلها شکست
2 دل به فغان کرد دل دوست نرم شیشه ببیند که خارا شکست
3 خانه ی صبرم شده ویران ز اشک کشتی ام از موجه ی دریا شکست
4 یاد دل افتادم و آن چشم مست مستی اگر شیشه ی صهبا شکست
1 تا به کی باشد به بزم غیر یا در کوی دوست دوست در پهلوی غیر و غیر در پهلوی دوست
2 تا که پیغامی برد از دوست سوی دوستان زآنکه کس جز دشمن ما ره ندارد سوی دوست
3 دل ز خوی دوست نالد نی ز خوی آسمان کآسمان این دشمنی آموخت ست از خوی دوست
4 چون بر او کردم نظر برداشت چشم از روی غیر دوست شرم از روی دشمن کرد من از روی دوست
1 زهی طغرای نام نامیت عنوان دیوانها نیابد زیب بینام همایون تو عنوانها
2 ز گلزارت گلی هر روز گردد زیب دامانی که افشانند از آن گل دیدهها گلها به دامانها
3 ز یک نور است روشن هر طرف چاک گریبانی وز آن چاک گریبان چاکها بین بر گریبانها
4 ندارد طاقت دیدار جانان چشم مهجوران از آن شد چشمهای ما حجاب دیدهٔ جانها
1 بگشای پای ما که کمند وفای تو محکم تر است از همه بندی به پای ما
2 رفتیم از پی دل و دانی به راه عشق گمراه تر از ما که بود رهنمای ما
3 گر چون تو دلبری برد از کف دل ترا آگه شوی ز حال دل مبتلای ما
4 چون مرگ غیر باعث آزردگی تست شادیم از این که نیست اثر در دعای ما
1 کاش آنکه بر آمیخت به مهرش گل ما را میداد به بی مهری او خو دل ما را
2 بر خاک نگارد خط بی جرمی مقتول خونی که ز شمشیر چکد قاتل ما را
3 در آینه بین آن رخ مطبوع که شاید هم حسن تو گیرد ز تو داد دل ما را
4 اینست اگر تربیت ابر کرامت شرمندگی از برق رسد حاصل ما را
1 چون خیال او ز جان مهجور نیست دور از او گر زنده باشم دور نیست
2 از رخ خوبان نبیند نور او هر که را در دیدهٔ دل نور نیست
3 در نظر بازی ارباب نظر حسن زیبا منظران منظور نیست
4 ترک سر چون لازم شورید گیست هر که را سر هست در سر شور نیست
1 افزود جفای بت بیدادگرم را زین به چه اثر بود دعای سحرم را؟
2 او از همه کس در طلب مژده مرگم من هر دم ازین شاد که پرسد خبرم را
3 وقتی که ز کوی تو برد سیل سرشکم داند همه کس خاصیت چشم ترم را
4 ذوقی ز اسیری بودم لیک نبندم بر دام تو دل تا نکنی بال و پرم را