1 عشق رخت براه حقیقت سمند ما خاک درت دوای دل دردمند ما
2 سودائیان عشق توایم و در آتشیم در سوز دائمیم و نباشد گزند ما
3 آمد بدست کوته ما تاب زلف دوست بیدار بود اختر بخت بلند ما
4 خاطر پسند پست و بلندیم در کمال ای جلوه جمال تو خاطر پسند ما
1 ذیل طلب نیافته دست یقین ما بگرفت دست عشق سر آستین ما
2 شد آستین عشق بدامان معرفت پیوسته از تحقق حق الیقین ما
3 از معرفت کشید بسر منزل فنا در فقر بود منزلت ماء و طین ما
4 بعد از فنا تجلی توحید حق بدل نازل شد از تنزل روح الامین ما
1 بنشین به پس زانو در مصطبه جانها تا چند همی گردی بر گرد بیابانها
2 بگذار سر ای سالک بر پای گدای دل تا تاج نهند از سر در پای تو سلطانها
3 در مزرعه دنیی حاصل نتوان بردن در مزرعه گر بارد از چشم تو بارانها
4 با کوه اگر گویم این راز ز هم ریزد گویی دل سنگینت زد پتک به سندانها
1 ای طایر قدوسی بر تن متن و تنها داری پس ازین زندان بر عرش نشیمنها
2 با زاغ سیه بودی یکچند درین مجلس با روح قدس پری زین بعد به گلشنها
3 از خوف توان رستن در مردن حیوانی دارد پسر انسان بر چرخ چه ماءمنها
4 هرگز بنمیرد کس گر بار دوم زاید تا بار دوم زادن داریم چه مردنها
1 اگر بعرش کشد دوست فرش ایوان را ز دست دل نتواند کشید دامان را
2 بروی یار که پنهان و آشکار من اوست که اوست نیک نگر آشکار و پنهان را
3 مرا دو دیده بدامان ز درد عشق بریخت بدان مثابه که دامان ابر باران را
4 ز زلف اوست پریشانی دل همه جمع اگر ز جمع توان برد پی پریشان را
1 با زلف تو صد پیمان دل بست به دستانها بشکست و گسست از هم سررشته پیمانها
2 از عشق خط سبزت میسوزم و میبارد از دیده به دامانم زین سبزه چه بارانها
3 زد پتک بلا بر سر ما را ز غم دوری ترکی که دل سختش زد پتک به سندانها
4 این کشمکش زندان پیوست به سلطانی ای یوسف کنعانی خوش باش به زندانها
1 بدرس دل سر زانوی ماست مکتب ما دلست همنفس روز و همدم شب ما
2 حکایت سر زلف تو ذکر دایم دل فسانه غم عشق تو درس مکتب ما
3 بود پدید که خورشید راست آینه آب چنانکه روی تو را سینه مهذب ما
4 دل آنچه در طلبش می شتافت یافت ز خود بهر زه سنگ طلب سود سم مرکب ما
1 گذشت درگه شاهی ز آسمان سرما که خاک درگه درویش تست افسر ما
2 زند کبوتر ما در هوای بام تو پر شکار نسر حقیقت کند کبوتر ما
3 کمند زلف ترا در خورست گردن شیر که تاب داده ئی از بهر صید لاغر ما
4 بظل رایت خورشید آسمان وجود طلوع کرد ز شرق شهود اختر ما
1 ما رهرو فقریم و فنا راهبر ما بی خویشتنی کو که شود همسفر ما
2 ای آنکه ز خود با خبری در سفر عشق زنهار نیائی که نیابی خبر ما
3 در کار دلم پای منه باک ز جان کن کاین خانه بود فرش ز خون جگر ما
4 در کشور فقر آمده مهمان فنائیم لخت جگر و پاره دل ماحضر ما
1 تجلیگه خود کرد خدا دیده ما را درین دیده در آئید و ببنید خدا را
2 خدا در دل سودا زدگانست بجوئید مجوئید زمین را و مپوئید سما را
3 گدایان در فقر و فنائیم و گرفتیم بپاداش سر و افسر سلطان بقا را
4 خیالات و هواهای بد خود نپسندیم بخندیم خیالات و ببندیم هوی را