1 از حباب آموز همت را که با صد احتیاج خالی از دریا برون آرد سبوی خویش را
1 خضر نتواند به آب زندگی از ما خرید منصب میرابی سرچشمه آیینه را
1 همه تن شانه صفت پنجه گیرا شده ام به امیدی که فتد زلف تو در چنگ مرا
1 دانش آن راست مسلم که به تردستی شرم گرد خجلت ز جبین پاک کند آینه را
1 چه حاجت است به می لعل سیررنگ ترا؟ نظر به پرتو خورشید نیست سنگ ترا
1 فزود تیرگی خاطر از ایاغ مرا بنفشه گل کند از لاله چراغ مرا
1 در خوش قماشی از بر رو دست برده ام باریک شو مشاهده کن تار و پود را
1 باغبان بیرون کن این گستاخ بادآورده را خوش نمیآید به گل این هایهای عندلیب
1 عیش در زیر فلک با خاکساران مشکل است شهد نتوان در میان خانه زنبور ریخت
1 روز محشر سرخ رویی از خدا دارم امید نامه اعمال من صائب به مهر کربلاست