از حباب آموز همت از صائب تبریزی دیوان اشعار 1
1. از حباب آموز همت را که با صد احتیاج
خالی از دریا برون آرد سبوی خویش را
1. از حباب آموز همت را که با صد احتیاج
خالی از دریا برون آرد سبوی خویش را
1. خضر نتواند به آب زندگی از ما خرید
منصب میرابی سرچشمه آیینه را
1. همه تن شانه صفت پنجه گیرا شده ام
به امیدی که فتد زلف تو در چنگ مرا
1. دانش آن راست مسلم که به تردستی شرم
گرد خجلت ز جبین پاک کند آینه را
1. چه حاجت است به می لعل سیررنگ ترا؟
نظر به پرتو خورشید نیست سنگ ترا
1. فزود تیرگی خاطر از ایاغ مرا
بنفشه گل کند از لاله چراغ مرا
1. در خوش قماشی از بر رو دست برده ام
باریک شو مشاهده کن تار و پود را
1. باغبان بیرون کن این گستاخ بادآورده را
خوش نمیآید به گل این هایهای عندلیب
1. عیش در زیر فلک با خاکساران مشکل است
شهد نتوان در میان خانه زنبور ریخت
1. روز محشر سرخ رویی از خدا دارم امید
نامه اعمال من صائب به مهر کربلاست
1. گرچه دست سرو کوتاه است از دامان گل
سرو بالایی که ما داریم سر تا پا گل است
1. آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازه دیوان محشر کرده است