1 تا عشق هست ناله به فریاد می رسد تا هست آتشی مدد باد می رسد
2 ای تیشه کامرانی خسرو ز حد گذشت زورت همین به بازوی فرهاد می رسد؟
1 درگذشت از خاکساری دشمن از آزار من شد حصار عافیت کوتاهی دیوار من
2 سخت جانی داردم از شکوه گردون خموش خنده کبک است شور سیل در کهسار من
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
3 به هر چوب قفس پیوند دیگر بود بالم را به زور این قوت پرواز را بر بال و پر بستم
1 خیره گردد دیده صبح از جلای داغ من داغ دارد مهر تابان را صفای داغ من
2 نیست گر صحرای محشر سینه گرمم، چرا می پرد چون نامه هر سو پنبه های داغ من؟
1 بی سبب بر سرم ای عربده ساز آمده ای از دل من چه به جا مانده که باز آمده ای؟
2 ز ره صبر چه پوشم، که (ز) الماس نگاه سینه پردازتر از چنگل باز آمده ای
1 گریه را بیطاقتی آموختن حق من است در دو مجلس قطره را همچشم طوفان میکنم
2 دیده افسردگان گرمی ز آتش میبرد داغ را در رخنههای سینه پنهان میکنم
1 مست ناز من چنین مغرور و بی پروا مباش پادشاه عالمی، در حکم استغنا مباش
2 حسن چون تنها شود، از چشم خود دارد خطر در تماشاخانه آیینه هم تنها مباش
1 دل ز مهر بوالهوس آزاد کن شعله را از قید خس آزاد کن
2 ما حریف درد غربت نیستیم مرغ ما را با قفس آزاد کن!
1 آنجا که عارض تو ز می لاله گون شود در دیده رشته های نگه جوی خون شود
2 لنگر درین محیط کند کار بادبان دیوانگی ز سنگ ملامت فزون شود
1 با خموشی هستی از نیکان عالم بی سخن چون گشودی لب به گفتن، نیک یا بد می شوی