1 نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا
1 پردهٔ شرم است مانع در میان ما و دوست شمع را فانوس از پروانه میسازد جدا
1 میکند روز سیه بیگانه یاران را ز هم خضر در ظلمات میگردد ز اسکندر جدا
1 از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟
1 میشوند از سردمهری، دوستان از هم جدا برگها را میکند فصل خزان از هم جدا
1 تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من میشود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
1 از متاع عاریت بر خود دکانی چیدهام وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
1 چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند چرخ سنگیندل ز من هر دم کند یاری جدا
1 به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا
1 ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا