1 سخت می خواهم که در آغوش تنگ آرم ترا هر قدر افشرده ای دل را، بیفشارم ترا
2 عمرها شد تا کمند آه را چین می کنم بر امید آن که روزی در کمند آرم ترا
3 از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن روی تو رو به هر جانب که آرم در نظر دارم ترا
4 در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا
1 در طلب سستی چو ارباب هوس کردن چرا؟ راه دوری پیش داری، رو به پس کردن چرا
2 شکر دولت سایه بر بی سایگان افکندن است این همای خوش نشین را در قفس کردن چرا
3 در خراب آباد دنیای دنی چون عنکبوت تار و پود زندگی دام مگس کردن چرا
4 در ره دوری که می باید نفس در یوزه کرد عمر صرف پوچ گویی چون جرس کرد چرا
1 نم به دل نگذاشت خونم خنجر قصاب را جذبه من می کشد از صلب آهن آب را
2 ابر چشم من چنین گر گوهر افشانی کند کاسه دریوزه دریا کند گرداب را
3 صبح هر روز از شفق صد کاسه خون بر سر کشد تا در آغوش آورد خورشید عالمتاب را
4 می تواند از دویدن سیل را مانع شدن می کند هر کس عنانداری دل بی تاب را
1 آه می باشد مسلسل خاطر افگار را در درازی نیست کوتاهی شب بیمار را
2 عشق می آرد دل افسرده ما را به شور مطرب از طوفان سزد دریای لنگردار را
3 نیست ممکن عشق را در سینه پنهان داشتن قرب این آیینه طوطی می کند زنگار را
4 سایه مژگان گرانی می کند بر چشم یار از پرستاران بود بیماری این بیمار را
1 نغمه آرام از من دیوانه میسازد جدا خواب را از دیده این افسانه میسازد جدا
2 پرده شرم است مانع در میان ما و دوست شمع را فانوس از پروانه میسازد جدا
3 موج از دامان دریا برندارد دست خویش جان عاشق را که از جانانه میسازد جدا؟
4 هرکجا سنگیندلی در سنگلاخ دهر هست سنگ از بهر من دیوانه میسازد جدا
1 داد سیل گریه من غوطه در گل بحر را گوهر از گرد یتیمی کرد ساحل بحر را
2 همت سرشار از بی سایلی خون می خورد کز گهر باشد هزاران عقده در دل بحر را
3 عشق دریا دل نمی اندیشد از زخم زبان کی خلد در دل خس و خاشاک ساحل بحر را
4 در غریبی کی فتند از جستجو روشندلان؟ در سفر کردن به جز خود نیست منزل بحر را
1 نعل در آتش گذارد روی گرمت بوس را زخمی دندان کند لعلت لب افسوس را
2 ناله و افغان من از لنگر تمکین اوست بت ز خاموشی به فریاد آورد ناقوس را
3 خط چنین گر تنگ سازد بر دهانش جای بوس می کند گنجینه گوهر کف افسوس را
4 گردش نه آسمان از آه آتشبار ماست شمع می آرد به چرخ از دود خود فانوس را
1 نیست ممکن رام کردن چشم جادوی ترا سایه می بوسد زمین از دور، آهوی ترا
2 نیستم شایسته گر نظاره روی ترا سجده ای از دور دارم طاق ابروی ترا
3 پله ناز تو دارد نازنینان را سبک کوه تمکین سنگ کم باشد ترازوی ترا
4 با سمن چون نسبت آن پیکر سیمین کنم؟ بستر گل، خار ناسازست پهلوی ترا
1 می گدازد خون گرمم نشتر فصاد را می کند از آب عریان، دشنه فولاد را
2 سرو از قمری به سر صد مشت خاکستر فشاند تا به سنبل راه دادی شانه شمشاد را
3 این گل روی عرقناکی که من دیدم ازو دسته گل می کند آیینه فولاد را
4 چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم آشیان کردم تصور ،خانه صیاد را
1 مد احسان است بسم الله دیوان صبح را ره به مضمون می توان بردن ز عنوان صبح را
2 صادقان را بهر روزی زحمتی در کار نیست کز تنور سرد، گرم آید برون نان صبح را
3 گر چه در ابر سفید امید باران کمترست فیض می بارد ز سیما همچو باران صبح را
4 می زداید گریه از آیینه دل تیرگی اشک انجم می نماید پاکدامان صبح را