غزلیات در دیوان اشعار صائب تبریزی

اگر نه مدِّ بسم‌الله بودی تاجِ عنوان‌ها
نگشتی تا قیامت نو خطِ شیرازه، دیوان‌ها
نه‌تنها کعبه صحرایی‌ست، دارد کعبهٔ دل هم
به گردِ خویش‌تن از وسعتِ مشرب بیابان‌ها
به فکرِ نیستی هرگز نمی‌افتند مغروران
اگرچه صورتِ مِقراضِ لا دارد گریبان‌ها
سرِ شوریده‌ای آورده‌ام از وادیِ مجنون
تهی سازید از سنگِ ملامت جیب و دامان‌ها
آن‌چنان کز رفتنِ گل، خار می‌مانَد به جا
از جوانی حسرتِ بسیار می‌مانَد به جا
آهِ افسوس و سرشکِ گرم و داغِ حسرت است
آن‌چه از عمرِ سبک‌رفتار می‌مانَد به جا
نیست غیر از رشتهٔ طولِ اَمَل چون عنکبوت
آن‌چه از ما بر در و دیوار می‌مانَد به جا
کام‌جویی غیرِ ناکامی ندارد حاصلی
در کفِ گل‌چین ز گلشن خار می‌مانَد به جا
نغمه آرام از من دیوانه می‌سازد جدا
خواب را از دیده این افسانه می‌سازد جدا
پرده شرم است مانع در میان ما و دوست
شمع را فانوس از پروانه می‌سازد جدا
موج از دامان دریا برندارد دست خویش
جان عاشق را که از جانانه می‌سازد جدا؟
هرکجا سنگین‌دلی در سنگلاخ دهر هست
سنگ از بهر من دیوانه می‌سازد جدا
جان روشندل ز جسم مختصر باشد جدا
در صدف از راه غلطانی گهر باشد جدا
از فشردن غوطه در دریای وحدت می زند
گر چه از هم بند بند نیشکر باشد جدا
رشته سازی است کز مضراب دور افتاده است
دردمندان را رگی کز نیشتر باشد جدا
خازن گنج گهر را دورباشی لازم است
نیست ممکن کوه را تیغ از کمر باشد جدا
شد به دشواری دل از لعل لب دلبر جدا
این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا
نقش هستی را به آسانی ز دل نتوان زدود
بی گداز از سکه هیهات است گردد زر جدا
آگه است از حال زخم من جدا از تیغ او
با دهان خشک شد هر کس که از کوثر جدا
کار هر بی ظرف نبود دل ز جان برداشتن
زان لب میگون به تلخی می شود ساغر جدا
خط نمی سازد مرا زان لعل جان پرور جدا
تشنه کی گردد به تیغ موج از کوثر جدا
سبزه خط لعل سیراب ترا بی آب کرد
آب را هر چند نتوان کرد از گوهر جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا
می کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم
خضر در ظلمات می گردد ز اسکندر جدا
با خودی هرگز نگردد دل ز درد و غم جدا
هر که از خود شد جدا، شد از غم عالم جدا
نان جو خور، در بهشت جاودان پاینده باش
کز بهشت از خوردن گندم شده است آدم جدا
تا ترا چون گل درین گلزار باشد خرده ای
دیده شوری بود هر قطره شبنم جدا
دور گشتن از سبکروحان بود بر دل گران
می شود سنگین چو عیسی گردد از مریم جدا
گر چه باشند آن دو زلف مشکبار از هم جدا
نیستند اما به وقت گیر و دار از هم جدا
مستی و مخموری از هم گر چه دور افتاده اند
نیست در چشم تو مستی و خمار از هم جدا
لرزد از بیم جدایی استخوانم بند بند
هر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم جدا
نشأه و می را نماید با کمال اتحاد
از نگاهی چشم شور روزگار از هم جدا
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا
برگها را می کند باد خزان از هم جدا
قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط
تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا
گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا
می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا
در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا
گر چه جان ما به ظاهر هست از جانان جدا
موج را نتوان شمرد از بحر بی پایان جدا
از جدایی، قطع پیوند خدایی مشکل است
گر شود سی پاره، از هم کی شود قرآن جدا
می شود بیگانگان را دوری ظاهر حجاب
آشنایان را نمی سازد ز هم هجران جدا
زود می پاشد ز هم جمعیت بی نسبتان
دانه را از کاه در خرمن کند دهقان جدا