1 گفتم که به عاشقی نشاید پیوست چون روی تو دیدم دلم از گفته بخست
2 بر گفته خود گر نروم عذرم هست رفته ست مرا عنان تدبیر از دست
1 چون عشق تو عقل را گریبان بگرفت جادو ز تو انگشت به دندان بگرفت
2 سودای تو چون ملک دل و جان بگرفت چندانکه دلش خواست دو چندان بگرفت
1 چون نیست در این زمانه سودی ز خرد جز بی خرد از زمانه بر می نخورد
2 ای دوست بیار آنچه خرد را ببرد باشد که زمانه سوی ما به نگرد
1 در تو نگرم که هر که در تو نگرد گر دل نبرد رنگ غم از دل ببرد
2 می با تو خورم که هر که می با تو خورد از راه ملامت به سلامت گذرد
1 تا بر سر من قیامت عشق رسید چشمم اثر سلامت عشق ندید
2 از بس که دلم غرامت عشق کشید شد بر دو رخم علامت عشق پدید
1 هجر تو وباست هر کجا بر گذرد زو پرده عمر و زندگانی بدرد
2 چشمم به لبت همیشه زان می نگرد گویند که یاقوت وبا را ببرد
1 تا باد عتاب تو به من روی نهاد بی جرم مرا چو خاک برداد به باد
2 تا کرد دلم زاتش عشقت فریاد از هر مژه ایم جوی آبی بگشاد
1 روی تو روایت همه از نور کند حسن تو حکایت همه از حور کند
2 وصل تو مرا ز خویشتن دور کند تا مشک مرا به رنگ کافور کند
1 گر هیچ دلم به دلبری نگراید گر در بر من دلی نباشد شاید
2 از دادن دل مرا نمی بخشاید دلدار پسندیده دل می باید
1 روی تو به چشم آتش بی دود نمود دل گفت که بی دود کدام آتش بود
2 خط تو برون دمید چون ز آتش دود دودی که از او آتش عشقم بفزود