1 دارم سر آن کز خط تو سر نکشم چه کنم که جفای چون تو دلبر نکشم
2 از تو به جفا دست همی درنکشم وز چاه زنخدان تو دل برنکشم
1 هم رنگ عقیق است لب جانانم دیدار لطیف او فزاید جانم
2 از دیده به اشک اگر عقیق افشانم آن را سبب از عشق عقیقش دانم
1 چون آتش اگرچه از هوا برگذریم وز آب روان اگرچه پاکیزه تریم
2 هم خاک شویم از آنکه خاکی گهریم بادست جهان باده بده تا بخوریم
1 هر چند درآب دیده غرق است تنم از آتش دل سوخت زبان در دهنم
2 با ذل غریبی و فراق وطنم جز دمن من مباد از این سان که منم
1 چون یاد تو را در دل پر خون آرم از هر مژه ای هزار جیحون آرم
2 دانی که ز دیده خون همی چون آرم کز دیده دل حل شده بیرون آرم
1 آن به که شب و روز به می پیوندیم بر گردش روزهای چون شب خندیم
2 تا چند دل اندر غم عالم بندیم پیداست که ما ز اهل عالم چندیم
1 تا آتش عشق تو به دل ره دادم چون ابر ز آب دیده با فریادم
2 در دست فراق تا اسیر افتادم بیچاره تر از خاک به دست بادم
1 ای تو سبب شفا و بیماری من وز تو همه آسانی و دشواری من
2 خوارم ز تو ای عز تو در خواری من تا کی ز تو این قیامت و زاری من
1 گشته است زبی خوابی و رنج و تب من بالای شبم دراز چون یارب من
2 گویی که گره زده ست نوشین لب من زلف شبه رنگ خویش را بر شب من
1 ای عشق دلم تو خسته ای مرهم کو روی چو مه و زلف خم اندر خم کو
2 در بند غمم بند گشای غم کو در رنج شبم روی سپیده دم کو