1 در این برف و سرما چه چیز است لایق شراب مروق رفیق موافق
2 رفیق موافق شراب مروق عزیزند هر روز و هر وقت لایق
3 یکی باده ای خواه چون روی عذرا بر این ابر بارنده چون چشم وامق
4 گر از برف چون روز شد چهره شب یکی آتش افروز چون صبح صادق
1 گر نبودی ماه را بر آسمان هر مه محاق ماه خواندندی تو را خلق زمین بر اتفاق
2 آسمان از دیده من در حسد باشد که هست از جمال تو مراد در دیده ماه بی محاق
3 ماه اگر بر آسمان باشد من اینک بر زمین از مه رخشان تو چون آسمان کردم وثاق
4 زین سپس چون آمسان بی مه نباشم تا مرا هست با وصل تو وصل و از فراق تو فراق
1 گهی حریف خلافی گهی رفیق وفاق نه بر طریق وصالی نه بر طریق فراق
2 نه بر وصال ثبات و نه در فراق صبور نه با جفات قرار و نه با وفا میثاق
3 گهی به خشم به تریاق بر فشانی زهر گهی به صلح به زهر اندر افکنی تریاق
4 شب عتاب تو را کی بود امید سحر مه وصال تو را کی رسد امان ز محاق
1 ای در حسد چشم تو هاروت به بابل من در هوس زهره و هاروت تو بیدل
2 با چهره تو سایه بود تابش زهره وز غمزه تو مایه برد جادوی بابل
3 ماهی و منت ساخته منزل ز دل و جان مه را صنما چاره نباشد ز منازل
4 پیوسته دل و جان مرا سوخته داری کم سوز که نیکو نبود سوخته منزل
1 جز با لب نوشین تو نوشم نشود مل جز با رخ رنگین تو رنگم ندهد گل
2 هر گه که تامل کنم از روی و لب تو در چشم من و جان من آیند گل و مل
3 گر چشم و لبم بی لب و روی تو بمانند هرگز به گل و مل نکنم نیز تامل
4 جانا چو لبت لاله ندارند به گرگان ماها چو رخت سیب نیازند ز آمل
1 آمد ز حوت چشمه خورشید در حمل بنگر که در حمل چه عجایب کند عمل
2 از برف سرد سبزه خرم دهد عوض وز بانگ زاغ نغمه بلبل کند بدل
3 گویند بلبلان بدل مطربان سرود خوانند قمریان عوض شاعران غزل
4 باد صبا بدایع صنعت کند نثار حال زمین جواهر فاخر دهد نزل
1 دهان خزینه گوهر شده ست و گوش صدف زنظم و نثر تو ای خواجه امام اجل
2 گه روایت شعر تو راویان تو را همه دهان ز گهر باشد و زبان ز عسل
3 گر آسمان برین خوانمت روا باشد که هست لفظ تو را رتبت علو زحل
4 جبل مکان جواهر شده ست و معدن لعل بدان سبب که تو نسبت کنی همی به جبل
1 مرا بگوی در آن نار دانه به دو نیم چگونه تعبیه کردی دو رسته در یتیم
2 به تیغ عشق دلم را همی دو نیمه کند دو رسته در تو زان نار دانه به دو نیم
3 به ملک جم برسم کز کف تو گیرم جام که شکل زلف و دهانت به جیم ماند و میم
4 خوشا شبا که رسد در وصال تو لب من گهی به خدمت میم و گهی به صحبت جیم
1 رخت به باغ ارم ماند ای بدیع صنم ز خط بنفشه دمیده به گرد باغ ارم
2 رخی که هست به گردش کمند لاله و گل به هیچ حال ز باغ ارم نباشد کم
3 به باغ اگر سمن و نرگس و بنفشه بود زروی و چشم و خطت با همند هر سه به هم
4 رخت ز دیده من دیر دیر دور مدار که باغ تازه نماند چو دیر یابد نم
1 بستد ز من آن پسته دهن دل به دو بادام از پسته و بادام که سازد به از او دام
2 چون پسته گشادم دهن اندر صفت او باشد که به من بگذرد آن چشم چو بادام
3 تا ننگرد این دیده در آن روی چو خورشید چون چرخ نبینند مرا ساعتی آرام
4 گر در نگرم هیچ بدان عارض چون ماه دیده دمدم همچو سپهر از همه اندام