پادشه باید که تا به حدی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند. آتش خشم اول در خداوند خشم اوفتد پس آنگه زبانه به خصم رسد یا نرسد. ,
2 نشاید بنیآدم خاکزاد که در سر کند کبر و تندی و باد
3 تو را با چنین گرمی و سرکشی نپندارم از خاکی از آتشی
4 در خاک بیلقان برسیدم به عابدی گفتم: مرا به تربیت از جهل پاک کن
بدخوی در دست ِ دشمنی گرفتار است که هر کجا رود از چنگ ِ عقوبت ِ او خلاص نیابد. ,
2 اگر ز دست بلا بر فلک رود بدخوی ز دست خوی بد خویش در بلا باشد
چو بینی که در سپاه ِ دشمن تفرقه افتاده است، تو جمع باش. و گر جمع شوند، از پریشانی اندیشه کن. ,
2 برو با دوستان آسوده بنشین چو بینی در میان دشمنان جنگ
3 وگر بینی که با هم یکزبانند کمان را زه کن و بر باره بر سنگ
دشمن چو از همه حیلتی فرو مانَد، سلسلهٔ دوستی بجنبانَد، پس آنگه به دوستی کارهایی کند که هیچ دشمن نتواند. ,
سر ِ مار به دست ِ دشمن بکوب که از اِحدَی الحُسنَیَین خالی نباشد: اگر این غالب آمد، مار کُشتی و گر آن، از دشمن رَستی. ,
2 به روز ِ معرکه ایمِن مشو ز خصم ِ ضعیف که مغز ِ شیر برآرد چو دل ز جان برداشت
خبری که دانی که دلی بیازارد، تو خاموش تا دیگری بیارد. ,
2 بلبلا! مژدهٔ بهار بیار خبر ِ بد به بوم باز گذار
پادشه را بر خیانت ِ کسی واقف مگردان، مگر آنگه که بر قبول ِ کلی واثق باشی و گر نه در هلاک ِ خویش سعی میکنی. ,
2 بسیج ِ سخن گفتن آنگاه کن که دانی که در کار گیرد سخُن
هر که نصیحت ِ خودرای میکند، او خود به نصیحتگری محتاج است. ,
فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر، که این دام زرق نهاده است و آن دامن طمع گشاده. احمق را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبش دمی فربه نماید. ,
2 الا تا نشنوی مدح سخنگوی که اندک مایه نفعی از تو دارد
3 که گر روزی مرادش بر نیاری دو صد چندان عیوبت بر شمارد
متکلّم را تا کسی عیب نگیرد، سخنش صلاح نپذیرد. ,
2 مشو غرّه بر حُسن ِ گفتار ِ خویش به تحسین نادان و پندار خویش