دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند: یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد. ,
2 علم چندان که بیشتر خوانی چون عمل در تو نیست نادانی
3 نه محقق بود نه دانشمند چارپایی بر او کتابی چند
4 آن تهی مغز را چه علم و خبر که بر او هیزم است یا دفتر
رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان، عفو کردن از ظالمان جور است بر درویشان. ,
2 خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی به دولت تو گنه میکند به انبازی
سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی. ,
2 میان دو کس جنگ چون آتش است سخن چین بدبخت هیزم کش است
3 کنند این و آن خوش دگرباره دل وی اندر میان کوربخت و خجل
4 میان دو تن آتش افروختن نه عقل است و خود در میان سوختن
چون در امضای کاری متردد باشی آن طرف اختیار کن که بی آزارتر بر آید. ,
2 با مردم سهل خوی دشخوار مگوی با آن که در صلح زند جنگ مجوی
تا کار به زر برمیآید جان در خطر افکندن نشاید. عرب گوید: آخِرُ الحِیَلِ السَّیفُ ,
4 چو دست از همه حیلتی در گسست حلال است بردن به شمشیر دست
عالم ناپرهیزگار کور مشعلهدار است. ,
2 بی فایده هر که عمر در باخت چیزی نخرید و زر بینداخت
هر آن سری که در سر داری با دوست در میان منه چه دانی که وقتی دشمن گردد و هر گزندی که توانی، به دشمن مرسان که باشد که وقتی دوست شود. ,
رازی که نهان خواهی، با کس در میان منه وگر چه دوست مخلص باشد که مر آن دوست را نیز دوستان مخلص باشد، همچنین مسلسل. ,
3 خامشی به که ضمیر دل خویش با کسی گفتن و گفتن که مگوی
4 ای سلیم آب ز سرچشمه ببند که چو پر شد نتوان بستن جوی
به دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان که آن به خیالی مبدل شود و این به خوابی متغیر گردد. ,
2 معشوق هزار دوست را دل ندهی ور میدهی آن دل به جدایی بنهی
نه هر که به صورت نکوست سیرت زیبا در اوست. کار اندرون دارد نه پوست. ,
2 توان شناخت به یک روز در شمایل مرد که تا کجاش رسیدهست پایگاه علوم
3 ولی ز باطنش ایمن مباش و غره مشو که خبث نفس نگردد به سالها معلوم
دو کس دشمن ملک و دینند: پادشاه بی حلم و زاهد بی علم. ,
2 بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده که خدا را نبود بندهٔ فرمانبردار
هرکه با بزرگان ستیزد، خون خود ریزد. ,
2 خویشتن را بزرگ پنداری راست گفتند یک دو بیند لوچ
3 زود بینی شکسته پیشانی تو که بازی کنی به سر با قوچ