در جامع بعلبک وقتی کلمهای همیگفتم به طریق وعظ با جماعتی افسرده دل مرده ره از عالم صورت به عالم معنی نبرده. ,
دیدم که نفسم در نمیگیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمیکند. ,
دریغ آمدم تربیت ستوران و آینه داری در محلت کوران. ولیکن در معنی باز بود و سلسله سخن دراز. ,
در معانی این آیت که «و نَحن اَقرَبُ الیه مِنْ حَبل الورید» سخن به جایی رسانیده که گفتم: ,
شبی در بیابان مکه از بیخوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار. ,
2 پای مسکین پیاده چند رود کز تحمل ستوه شد بُختی
3 تا شود جسم فربهی لاغر لاغری مرده باشد از سختی
گفت: ای برادر! حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی بردی وگر خفتی مردی. ,
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد. ,
مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی. پرسیدندش که شکر چه میگویی؟ گفت: شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی. ,
3 گر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
4 گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد کاو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه یاری بدزدید. ,
حاکم فرمود که دستش بدر کنند. ,
صاحب گلیم شفاعت کرد که: من او را بحل کردم. ,
گفتا: به شفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم. ,
پادشاهی پارسایی را دید. ,
گفت: هیچت از ما یاد آید؟ ,
گفت: بلی! وقتی که خدا را فراموش میکنم. ,
4 هر سو دود آن کش ز بر خویش براند وآن را که بخواند به در کس ندواند
یکی از جمله صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی در دوزخ. ,
پرسید که موجب درجات این چیست و سبب درکات آن که مردم به خلاف این معتقد بودند؟ ,
ندا آمد که این پادشه به ارادت درویشان به بهشت اندر است و این پارسا به تقرب پادشاهان در دوزخ. ,
4 دلقت به چه کار آید و مسحی و مرقع خود را ز عملهای نکوهیده بری دار
پیادهای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به در آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. ,
خرامان همیرفت و میگفت: ,
3 « نه به استر بر سوارم نه چو اشتر زیر بارم نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم
4 غم موجود و پریشانی معدوم ندارم نفسی میزنم آسوده و عمری میگذارم »
عابدی را پادشاهی طلب کرد. ,
اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف شوم مگر اعتقادی که دارد در حق من زیادت کند. ,
آوردهاند که داروی قاتل بخورد و بمرد. ,
4 آن که چون پسته دیدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پیاز
کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. ,
بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده نبود: ,
3 چو پیروز شد دزد تیره روان چه غم دارد از گریه کاروان
لقمان حکیم اندر آن کاروان بود. ,
چندان که مرا شیخ اجلّ ابوالفرج بن جوزی رحمة الله علیه ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت کردی عنفوان شبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب. ,
ناچار به خلاف رای مربّی قدمی برفتمی و از سماع و مجالست حظی برگرفتمی و چون نصیحت شیخم یاد آمدی گفتمی: ,
3 قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را محتسب گر می خورد معذور دارد مست را
تا شبی به مجمع قومی برسیدم که در میان مطربی دیدم: ,