پارسایی را دیدم بر کنار از سعدی شیرازی گلستان 13
1. پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد.
1. پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد.
1. درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه یاری بدزدید.
1. پادشاهی پارسایی را دید.
1. یکی از جمله صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی در دوزخ.
1. پیادهای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به در آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت.
1. عابدی را پادشاهی طلب کرد.
1. کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند.
1. چندان که مرا شیخ اجلّ ابوالفرج بن جوزی رحمة الله علیه ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت کردی عنفوان شبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب.
1. لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟
1. عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی.
1. بخشایش الهی گم شدهای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت تا به حلقه اهل تحقیق در آمد.