1 این حکایت شنو که در بغداد رایت و پرده را خلاف افتاد
2 رایت از گرد راه و رنج رکاب گفت با پرده از طریق عتاب:
3 من و تو هر دو خواجهتاشانیم بندهٔ بارگاه سلطانیم
4 من ز خدمت دمی نیاسودم گاه و بیگاه در سفر بودم
یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته. ,
عابدی بر وی گذر کرد و در آن حالت مستقبح او نظر کرد. ,
جوان از خواب مستی سر بر آورد و گفت: ,
اذا مَرّوا بِاللغو مَرّوا کراماً ,
درویشی به مقامی در آمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود. طایفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یکی بذله و لطیفه همیگفتند. ,
درویش راه بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده. ,
یکی از آن میان به طریق ظرافت گفت: تو را هم چیزی بباید گفت. ,
گفت: مرا چون دیگران فضل و ادبی نیست و چیزی نخواندهام به یک بیت از من قناعت کنید. ,
یکی از صاحبدلان زورآزمایی را دید به هم بر آمده و کف بر دماغ انداخته. ,
گفت: این را چه حالت است؟ ,
گفتند: فلان دشنام دادش. ,
گفت: این فرومایه هزار من سنگ برمیدارد و طاقت سخنی نمیآرد. ,
مطابق این سخن پادشاهی را مهمی پیش آمد. گفت اگر این حالت به مراد من بر آید چندین درم دهم زاهدان را. ,
چون حاجتش بر آمد و تشویش خاطرش برفت وفای نذرش به وجود شرط لازم آمد. یکی را از بندگان خاص کیسه درم داد تا صرف کند بر زاهدان. ,
گویند غلامی عاقل هشیار بود. همه روز بگردید و شبانگه باز آمد و درمها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت: زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم! ,
گفت: این چه حکایت است؟! آنچه من دانم در این ملک چهارصد زاهد است. ,
فقیهی پدر را گفت: هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمیکند به حکم آن که نمیبینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار: ,
2 ترک دنیا به مردم آموزند خویشتن سیم و غلّه اندوزند
3 عالمی را که گفت باشد و بس هر چه گوید نگیرد اندر کس
4 عالم آن کس بود که بد نکند نه بگوید به خلق و خود نکند
پادشاهی به دیده استحقار در طایفه درویشان نظر کرد. ,
یکی زآن میان به فراست به جای آورد و گفت: ای ملک! ما در این دنیا به جیش از تو کمتریم و به عیش خوشتر و به مرگ برابر و به قیامت بهتر. ,
3 اگر کشور خدای کامران است وگر درویش حاجتمند نان است
4 در آن ساعت که خواهند این و آن مرد نخواهند از جهان بیش از کفن برد
حکیمی را پرسیدند: از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟ ,
گفت: آن که را سخاوت است به شجاعت حاجت نیست. ,
3 نماند حاتم طایی ولیک تا به ابد بماند نام بلندش به نیکویی مشهور
4 زکات مال به در کن که فضله رز را چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور
1 پیرمردی لطیف در بغداد دخترک را به کفشدوزی داد
2 مردک سنگدل چنان بگزید لب دختر که خون از او بچکید
3 بامدادان پدر چنان دیدش پیش داماد رفت و پرسیدش
4 کای فرومایه این چه دندان است؟ چند خایی لبش؟ نه انبان است
1 دیدم گل تازه چند دسته بر گنبدی از گیاه رسته
2 گفتم: چه بود گیاه ناچیز تا در صف گل نشیند او نیز؟
3 بگریست گیاه و گفت خاموش صحبت نکند کرم فراموش
4 گر نیست جمال و رنگ و بویم آخر نه گیاه باغ اویم؟