یکی را از ملوک مدّت عمر سپری شد. قائم مقامی نداشت. وصیت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویض مملکت بدو کنند. ,
اتفاقاً اول کسی که در آمد گدایی بود همه عمر لقمه اندوخته و رقعه دوخته. ,
ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک به جای آوردند و تسلیم مفاتیح قلاع و خزاین بدو کردند و مدّتی ملک راند تا بعضی امرای دولت گردن از طاعت او بپیچانیدند و ملوک از هر طرف به منازعت خاستن گرفتند و به مقاومت لشکر آراستن. ,
فی الجمله سپاه و رعیت به هم بر آمدند و برخی طرف بلاد از قبض تصرف او به در رفت. ,
یکی از متعبّدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. ,
پادشاهی به حکم زیارت به نزدیک وی رفت و گفت: اگر مصلحت بینی به شهر اندر برای تو مقامی بسازم که فراغ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم به برکت انفاس شما مستفید گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند. ,
زاهد را این سخن قبول نیامد و روی بر تافت. ,
یکی از وزیران گفتش: پاس خاطر ملک را روا باشد که چند روزی به شهر اندر آیی و کیفیت مکان معلوم کنی، پس اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقیست. ,
بخشایش الهی گم شدهای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت تا به حلقه اهل تحقیق در آمد. ,
به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاقش به حمائد مبدل گشت دست از هوا و هوس کوتاه کرده. ,
و زبان طاعنان در حق او همچنان دراز که بر قاعده اوّل است و زهد و طاعتش نامعوّل. ,
4 به عذر و توبه توان رستن از عذاب خدای ولیک مینتوان از زبان مردم رست
عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی. ,
صاحبدلی شنید و گفت: اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی بسیار از این فاضلتر بودی. ,
3 اندرون از طعام خالی دار تا در او نور معرفت بینی
4 تهی از حکمتی به علت آن که پری از طعام تا بینی
از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم. ,
تا وقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به کار گل بداشتند. ,
یکی از رؤسای حلب که سابقهای میان ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت: ای فلان! این چه حالت است؟! ,
گفتم: چه گویم: ,
لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ ,
گفت: از بی ادبان! هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم. ,
3 نگویند از سر بازیچه حرفی کز آن پندی نگیرد صاحب هوش
4 و گر صد باب حکمت پیش نادان بخوانند آیدش بازیچه در گوش
یکی از پادشاهان عابدی را پرسید -که عیالان داشت- : اوقات عزیز چگونه میگذرد؟ گفت: همه شب در مناجات و سحر در دعای حاجات و همه روز در بند اخراجات. ,
ملک را مضمون اشارت عابد معلوم گشت. فرمود تا وجه کفاف وی معین دارند و بار عیال از دل او بر خیزد. ,
3 ای گرفتار پایبند عیال دیگر آسودگی مبند خیال
4 غم فرزند و نان و جامه و قوت بازت آرد ز سیر در ملکوت
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشهای خفته. ,
شوریدهای که در آن سفر همراه ما بود نعرهای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. ,
چون روز شد گفتمش: آن چه حالت بود؟ ,
گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکان در آب و بهایم از بیشه. ,
چندان که مرا شیخ اجلّ ابوالفرج بن جوزی رحمة الله علیه ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت کردی عنفوان شبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب. ,
ناچار به خلاف رای مربّی قدمی برفتمی و از سماع و مجالست حظی برگرفتمی و چون نصیحت شیخم یاد آمدی گفتمی: ,
3 قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را محتسب گر می خورد معذور دارد مست را
تا شبی به مجمع قومی برسیدم که در میان مطربی دیدم: ,
یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت و بی اختیار از او صادر شد. گفت ای دوستان مرا در آنچه کردم اختیاری نبود و بزهی بر من ننوشتند و راحتی به وجود من رسید. شما هم به کرم معذور دارید. ,
2 شکم زندان باد است ای خردمند ندارد هیچ عاقل باد در بند
3 چو باد اندر شکم پیچد فرو هل که باد اندر شکم بار است بر دل
4 حریف ترشروی ناسازگار چو خواهد شدن دست پیشش مدار