یکی را از علمای راسخ از سعدی شیرازی گلستان 35
1. یکی را از علمای راسخ پرسیدند: چه گویی در نان وقف؟
1. یکی را از علمای راسخ پرسیدند: چه گویی در نان وقف؟
1. درویشی به مقامی در آمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود. طایفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یکی بذله و لطیفه همیگفتند.
1. مریدی گفت پیر را: چه کنم کز خلایق به رنج اندرم از بس که به زیارت من همیآیند و اوقات مرا از تردّد ایشان تشویش میباشد؟
1. فقیهی پدر را گفت: هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمیکند به حکم آن که نمیبینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار:
1. یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته.
1. طایفهٔ رندان به خلاف درویشی به در آمدند و سخنان ناسزا گفتند و بزدند و برنجانیدند.
1. این حکایت شنو که در بغداد
رایت و پرده را خلاف افتاد
1. یکی از صاحبدلان زورآزمایی را دید به هم بر آمده و کف بر دماغ انداخته.
1. بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا. گفت: کمینه آن که مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدّم دارد و حکما گفتهاند: برادر که در بند خویش است نه برادر و نه خویش است.
1. پیرمردی لطیف در بغداد
دخترک را به کفشدوزی داد
1. آوردهاند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمینمود.