یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت و بی اختیار از او صادر شد. گفت ای دوستان مرا در آنچه کردم اختیاری نبود و بزهی بر من ننوشتند و راحتی به وجود من رسید. شما هم به کرم معذور دارید. ,
2 شکم زندان باد است ای خردمند ندارد هیچ عاقل باد در بند
3 چو باد اندر شکم پیچد فرو هل که باد اندر شکم بار است بر دل
4 حریف ترشروی ناسازگار چو خواهد شدن دست پیشش مدار
از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم. ,
تا وقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به کار گل بداشتند. ,
یکی از رؤسای حلب که سابقهای میان ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت: ای فلان! این چه حالت است؟! ,
گفتم: چه گویم: ,
یکی از پادشاهان عابدی را پرسید -که عیالان داشت- : اوقات عزیز چگونه میگذرد؟ گفت: همه شب در مناجات و سحر در دعای حاجات و همه روز در بند اخراجات. ,
ملک را مضمون اشارت عابد معلوم گشت. فرمود تا وجه کفاف وی معین دارند و بار عیال از دل او بر خیزد. ,
3 ای گرفتار پایبند عیال دیگر آسودگی مبند خیال
4 غم فرزند و نان و جامه و قوت بازت آرد ز سیر در ملکوت
یکی از متعبّدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. ,
پادشاهی به حکم زیارت به نزدیک وی رفت و گفت: اگر مصلحت بینی به شهر اندر برای تو مقامی بسازم که فراغ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم به برکت انفاس شما مستفید گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند. ,
زاهد را این سخن قبول نیامد و روی بر تافت. ,
یکی از وزیران گفتش: پاس خاطر ملک را روا باشد که چند روزی به شهر اندر آیی و کیفیت مکان معلوم کنی، پس اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقیست. ,
مطابق این سخن پادشاهی را مهمی پیش آمد. گفت اگر این حالت به مراد من بر آید چندین درم دهم زاهدان را. ,
چون حاجتش بر آمد و تشویش خاطرش برفت وفای نذرش به وجود شرط لازم آمد. یکی را از بندگان خاص کیسه درم داد تا صرف کند بر زاهدان. ,
گویند غلامی عاقل هشیار بود. همه روز بگردید و شبانگه باز آمد و درمها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت: زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم! ,
گفت: این چه حکایت است؟! آنچه من دانم در این ملک چهارصد زاهد است. ,
یکی را از علمای راسخ پرسیدند: چه گویی در نان وقف؟ ,
گفت: اگر نان از بهر جمعیت خاطر میستاند حلال است و اگر جمع از بهر نان مینشیند حرام. ,
3 نان از برای کنج عبادت گرفتهاند صاحبدلان نه کنج عبادت برای نان
درویشی به مقامی در آمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود. طایفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یکی بذله و لطیفه همیگفتند. ,
درویش راه بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده. ,
یکی از آن میان به طریق ظرافت گفت: تو را هم چیزی بباید گفت. ,
گفت: مرا چون دیگران فضل و ادبی نیست و چیزی نخواندهام به یک بیت از من قناعت کنید. ,
مریدی گفت پیر را: چه کنم کز خلایق به رنج اندرم از بس که به زیارت من همیآیند و اوقات مرا از تردّد ایشان تشویش میباشد؟ ,
گفت: هر چه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گرد تو نگردند! ,
3 گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود کافر از بیم توقع برود تا در چین
فقیهی پدر را گفت: هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمیکند به حکم آن که نمیبینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار: ,
2 ترک دنیا به مردم آموزند خویشتن سیم و غلّه اندوزند
3 عالمی را که گفت باشد و بس هر چه گوید نگیرد اندر کس
4 عالم آن کس بود که بد نکند نه بگوید به خلق و خود نکند