شنیدم که از نیکمردی از سعدی شیرازی بوستان 30
1. شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاهی کبیر
...
1. شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاهی کبیر
...
1. یکی مشت زن بخت و روزی نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت
...
1. حکایت کنند از جفاگستری
که فرماندهی داشت بر کشوری
...
1. همی تا برآید به تدبیر کار
مدارای دشمن به از کارزار
...
1. دلاور که باری تهور نمود
بباید به مقدارش اندر فزود
...
1. به پیکار دشمن دلیران فرست
هژبران به ناورد شیران فرست
...
1. دو تن، پرور ای شاه کشور گشای
یکی اهل رزم و دگر اهل رای
...
1. نگویم ز جنگ بد اندیش ترس
در آوازهٔ صلح از او بیش ترس
...
1. میان دو بد خواه کوتاه دست
نه فرزانگی باشد ایمن نشست
...
1. چو شمشیر پیکار برداشتی
نگه دار پنهان ره آشتی
...