1 یکی را حکایت کنند از ملوک که بیماری رشته کردش چو دوک
2 چنانش در انداخت ضعف جسد که میبرد بر زیردستان حسد
3 که شاه ار چه بر عرصه نام آور است چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است
4 ندیمی زمین ملک بوسه داد که ملک خداوند جاوید باد
1 شنیدم که از پادشاهان غور یکی پادشه خر گرفتی به زور
2 خران زیر بار گران بی علف به روزی دو مسکین شدندی تلف
3 چو منعم کند سفله را، روزگار نهد بر دل تنگ درویش، بار
4 چو بام بلندش بود خودپرست کند بول و خاشاک بر بام پست
1 چو الب ارسلان جان به جانبخش داد پسر تاج شاهی به سر برنهاد
2 به تربت سپردندش از تاجگاه نه جای نشستن بد آماجگاه
3 چنین گفت دیوانهای هوشیار چو دیدش پسر روز دیگر سوار
4 زهی ملک و دوران سر در نشیب پدر رفت و پای پسر در رکیب
1 قزل ارسلان قلعهای سخت داشت که گردن به الوند بر میفراشت
2 نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ
3 چنان نادر افتاده در روضهای که بر لاجوردی طبق بیضهای
4 شنیدم که مردی مبارک حضور به نزدیک شاه آمد از راه دور
1 شنیدم که از نیکمردی فقیر دل آزرده شد پادشاهی کبیر
2 مگر بر زبانش حقی رفته بود ز گردنکشی بر وی آشفته بود
3 به زندان فرستادش از بارگاه که زورآزمای است بازوی جاه
4 ز یاران کسی گفتش اندر نهفت مصالح نبود این سخن گفت، گفت
1 شنیدم که از پادشاهان غور یکی پادشه خر گرفتی به زور
2 خران زیر بار گران بی علف به روزی دو مسکین شدندی تلف
3 چو منعم کند سفله را، روزگار نهد بر دل تنگ درویش، بار
4 چو بام بلندش بود خودپرست کند بول و خاشاک بر بام پست
1 یکی مشت زن بخت و روزی نداشت نه اسباب شامش مهیا نه چاشت
2 ز جور شکم گل کشیدی به پشت که روزی محال است خوردن به مشت
3 مدام از پریشانی روزگار دلش حسرت آورد و تن سوگوار
4 گهش جنگ با عالم خیرهکش گه از بخت شوریده، رویش ترش
1 چو دور خلافت به مأمون رسید یکی ماه پیکر کنیزک خرید
2 به چهر آفتابی، به تن گلبنی به عقل خردمند بازی کنی
3 به خون عزیزان فرو برده چنگ سر انگشتها کرده عناب رنگ
4 بر ابروی عابد فریبش خضاب چو قوس قزح بود بر آفتاب
1 حکایت کنند از جفاگستری که فرماندهی داشت بر کشوری
2 در ایام او روز مردم چو شام شب از بیم او خواب مردم حرام
3 همه روز نیکان از او در بلا به شب دست پاکان از او بر دعا
4 گروهی بر شیخ آن روزگار ز دست ستمگر گرستند زار
1 دلاور که باری تهور نمود بباید به مقدارش اندر فزود
2 که بار دگر دل نهد بر هلاک ندارد ز پیکار یأجوج باک
3 سپاهی در آسودگی خوش بدار که در حالت سختی آید به کار
4 سپاهی که کارش نباشد به برگ چرا دل نهد روز هیجا به مرگ؟