1 همی تا برآید به تدبیر کار مدارای دشمن به از کارزار
2 چو نتوان عدو را به قوت شکست به نعمت بباید در فتنه بست
3 گر اندیشه باشد ز خصمت گزند به تعویذ احسان زبانش ببند
4 عدو را به جای خسک زر بریز که احسان کند کند، دندان تیز
1 دلاور که باری تهور نمود بباید به مقدارش اندر فزود
2 که بار دگر دل نهد بر هلاک ندارد ز پیکار یأجوج باک
3 سپاهی در آسودگی خوش بدار که در حالت سختی آید به کار
4 سپاهی که کارش نباشد به برگ چرا دل نهد روز هیجا به مرگ؟
1 به پیکار دشمن دلیران فرست هژبران به ناورد شیران فرست
2 به رای جهاندیدگان کار کن که صید آزمودهست گرگ کهن
3 مترس از جوانان شمشیر زن حذر کن ز پیران بسیار فن
4 جوانان پیل افکن شیرگیر ندانند دستان روباه پیر
1 دو تن، پرور ای شاه کشور گشای یکی اهل رزم و دگر اهل رای
2 ز نام آوران گوی دولت برند که دانا و شمشیر زن پرورند
3 هر آن کاو قلم را نورزید و تیغ بر او گر بمیرد مگو ای دریغ
4 قلم زن نکودار و شمشیر زن نه مطرب که مردی نیاید ز زن
1 نگویم ز جنگ بد اندیش ترس در آوازهٔ صلح از او بیش ترس
2 بسا کس به روز آیت صلح خواند چو شب شد سپه بر سر خفته راند
3 زره پوش خسبند مرد اوژنان که بستر بود خوابگاه زنان
4 به خیمه درون مرد شمشیر زن برهنه نخسبد چو در خانه زن
1 میان دو بد خواه کوتاه دست نه فرزانگی باشد ایمن نشست
2 که گر هر دو باهم سگالند راز شود دست کوتاه ایشان دراز
3 یکی را به نیرنگ مشغول دار دگر را برآور ز هستی دمار
4 اگر دشمنی پیش گیرد ستیز به شمشیر تدبیر خونش بریز
1 چو شمشیر پیکار برداشتی نگه دار پنهان ره آشتی
2 که لشکر شکوفان مغفر شکاف نهان صلح جستند و پیدا مصاف
3 دل مرد میدان نهانی بجوی که باشد که در پایت افتد چو گوی
4 چو سالاری از دشمن افتد به چنگ به کشتن درش کرد باید درنگ
1 گرت خویش دشمن شود دوستدار ز تلبیسش ایمن مشو زینهار
2 که گردد درونش به کین تو ریش چو یاد آیدش مهر پیوند خویش
3 بد اندیش را لفظ شیرین مبین که ممکن بود زهر در انگبین
4 کسی جان از آسیب دشمن ببرد که مر دوستان را به دشمن شمرد
1 به تدبیر جنگ بد اندیش کوش مصالح بیندیش و نیت بپوش
2 منه در میان راز با هر کسی که جاسوس هم کاسه دیدم بسی
3 سکندر که با شرقیان حرب داشت در خیمه گویند در غرب داشت
4 چو بهمن به زاولستان خواست شد چپ آوازه افکند و از راست شد