1 هست از مغز سرت، ای منگله همچو رش مانده تهی از کشکله
1 تا به خانه برد زن را با دلام شادمانه زن نشست و شادکام
1 ماده گفتا: هیچ شرمت نیست، ویک بس سبکباری، نه بد دانی، نه نیک
1 آتشی بنشاند از تن تفت و تیز چون زمانی بگذرد، گردد گمیز
1 دستگاه او نداند کز چه روی؟ تنبل و کنبوره در دستان اوی
1 تاک رز بینی شده دینارگون پرنیان سبز او زنگارگون
1 اخترانند آسمانشان جایگاه هفت تابنده دوان در دو و داه
1 وز چکاوک نوف بینی رستخیز دشت برگیرد بدان آوای تیز
1 از همالان وز برادر من فزون زان که من امیدوارم نیز یون
1 هم چنان سرمه که دخت خوب روی هم به سان گرد بردارد ز روی
2 گرچه هر روز اندکی برداردش بافدم روزی به پایان آردش