تا جهان بود از سر آدم از رودکی سمرقندی مثنوی 13
1. تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راز دانش بینیاز
...
1. تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راز دانش بینیاز
...
1. گفت با خرگوش خانه خان من
خیز خاشاکت ازو بیرون فگن
...
1. آن که را دانم که: اویم دشمنست
وز روان پاک بدخواه منست
...
1. کار چون بسته شود بگشایدا
وز پس هر غم طرب افزایدا
...
1. بار کژ مردم به کنگرش اندرا
چون ازو سودست مر شادی ترا
...
1. آفریده مردمان مر رنج را
بیش کرده جان رنج آهنج را
...
1. اندر آمد مرد با زن چرب چرب
گنده پیر از خانه بیرون شد بترب
...
1. شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تختها بنهاد و بر گسترد بوب
...
1. خود ترا جوید همه خوبی و زیب
هم چنان چون تو جبه جوید نشیب
...
1. پس تبیری دید نزدیک درخت
هر گهی بانگی بجستی تند و سخت
...
1. با کُروز و خرمی، آهو به دشت
می خرامد چون کسی کو مست گشت
...
1. خایگان تو چو کابیله شدست
رنگ او چون رنگ پاتیله شدست
...