1 هرکه نامخت ازگذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
1 از خراسان آن خورِ طاووس وش سوی خاور میخرامد شاد و خوش
2 کآفتاب آید به بخشش زی بره روی گیتی سبز گردد یکسره
3 مهر دیدم بامدادان چون بتافت از خراسان سوی خاور میشتافت
4 نیم روزان بر سر ما برگذشت چون به خاور شد ز ما نادید گشت
1 هم چنان سرمه که دخت خوب روی هم به سان گرد بردارد ز روی
2 گرچه هر روز اندکی برداردش بافدم روزی به پایان آردش
1 شب زمستان بود، کپی سرد یافت کرمکی شبتاب ناگاهی بتافت
2 کپیان آتش همی پنداشتند پشتهٔ هیزم برو بر داشتند
1 آن گرنج و آن شکر برداشت پاک وندر آن دستار آن زن بست خاک
2 باز کرد از خواب زن را نرم و خوش گفت: دزدانند و آمد پای پش
3 آن زن از دکان فرود آمد چو باد پس فلرزنگش به دست اندر نهاد
4 شوی بگشاد آن فلرزش، خاک دید کرد زن را بانگ و گفتش: ای پلید
1 دمنه را گفتا که تا: این بانگ چیست؟ با نهیب و سهم این آوای کیست؟
2 دمنه گفت او را: جزین آوا دگر کار تو نه هست و سهمی بیشتر
3 آب هر چه بیشتر نیرو کند بند ورغ سست بوده بفگند
4 دل گسسته داری از بانگ بلند رنجکی باشدت و آواز گزند
1 گفت: هنگامی یکی شهزاده بود گوهری و پر هنر آزاده بود
2 شد به گرمابه درون، اِستاد غوشت بود فربی و کلان، بسیارگوشت
1 کشتیی بر آب و کشتیبانش باد رفتن اندر وادیی یکسان نهاد
2 نه خله باید، نه باد انگیختن نه ز کشتی بیم و نه ز آویختن
1 بانگ زله کرد خواهد کر گوش وایچ ناساید به گرما از خروش
2 برزند آواز دونانک به دست بانگ دونانک سه چند آوای هست
1 وز درخت اندر، گواهی خواهد اوی تو بدانگاه از درخت اندر بگوی:
2 کان تبنگوی اندرو دینار بود آن ستد ز یدر که ناهشیار بود