چون دم از سودای از رضیالدین آرتیمانی غزل 60
1. چون دم از سودای جانان میزنم
آتش اندر آب حیوان میزنم
1. چون دم از سودای جانان میزنم
آتش اندر آب حیوان میزنم
1. آنچه من از تو، خدا میبینم
همه جا خوف و رجا میبینم
1. یکدم که دست داده و با هم نشستهایم
گوئی بهم بحلقهٔ ماتم نشستهایم
1. آنجا که وصف آن قد و بالا نوشتهایم
قرار عجز خویش همانجا نوشتهایم
1. دست شوقی با گریبان آشنا میخواستیم
جامهٔ جان در غم عشقی فنا میخواستیم
1. ما بهر هلاک خود هلاکیم
ز الایش آب و خاک پاکیم
1. بیرخت گر بگل نظاره کنیم
دشنه گردیم و سینه پاره کنیم
1. آموخت ما را آن زلف و گردن
زنار بستن، بت سجده کردن
1. بهار حسن یا بستان عشق است
سر کوی تو یا رشک گلستان
1. حیفم آید که گویدش کس جان
از کجا جان و از کجا جانان
1. غمزه خونریز و عشوه در پی جان
چون توان برد دین ودل ز میان
1. ز خواب ناز خیز و فتنه سرکن
جهان یکبارگی زیر و زبر کن