1 غمزه خونریز و عشوه در پی جان چون توان برد دین ودل ز میان
2 چند از حسرت سراپایت بیسر و پا شویم و بی دل و جان
3 چند گیرم ز غم به دندان دست آه از دست آن لب و دندان
4 سرو آزاد جان از ین غم داد که گرفتار توست پیر و جوان
1 ز خواب ناز خیز و فتنه سرکن جهان یکبارگی زیر و زبر کن
2 حذر از کوری خفاش طبعان سری از منظر خورشید در کن
3 نگویم صورتم را بخش معنی مرا از صورت و معنی بدر کن
4 ز پیش این پردهٔ پندار بردار زمین و آسمان زیر و زبر کن
1 مه نامهربانم بیگنه دامن کشید از من چه بد کردم، چه بد رفتم، چه بد گفتم چه دید از من
2 سخن میرفت از بیگانگان، از خویشتن رفتم باین ترتیب درس آشنائی را شنید از من
3 بخود بیگانهتر امروز دیدم آن ستمگر را مگر در بیخودیها آشنا حرفی شنید از من
4 رضی راه فنا را آنچنان در پیش بگرفتم که واپس ماند بسیاری جنید و بایزید از من
1 مرا دستی است بالا دست گردون که نتوان ز آستینش کرد بیرون
2 منم بر درگهش چون حلقه بر در نه دست اندرون نه پای بیرون
3 هژبرانند اینجٰا خفته در خاک دلیرانند اینجٰا غرقه در خون
4 تن بیجان چگونه زنده ماند رضی بی او بگو چون زندهای چون
1 روی یار است یا گل نسرین کوی یار است یا بهشت برین
2 زیر دستت چه آفتاب و چه ماه پایمالت چه آسمان چه زمین
3 چند از حسرت سراپایت بی سرو پا شویم و بی دل ودین
4 همه زنار بر میٰان بندی بشنوی حرفی از گوشه نشین
1 نتوان گذشتن آسان از آن کو گل تا بگردن، گل تا بزانو
2 از دست آن شست مشکل توان رست صیاد ما را سخت است بازو
3 حرف خلاصی فکر محالی است فکری دگر کن حرفی دگر گو
4 دل میربایند جان میستانند شو خان به بازی، شیران به بازو
1 تو بدین چشم شوخ و روی چو ماه ببری دل ز دست سنگ سیاه
2 زیر دستت چه آسمٰان چه زمین پایمالت چه آفتاب و چه ماه
3 روز مستی نمیبریم بسر این زمان آمدیم بر سر راه
4 چون ننالیم که از تماشایش باز گردد بسوی دیده نگاه
1 ای کاش که بود ما نبودی یا بنمودی هر آنچه بودی
2 نگشود ز کعبه در کسی را از ما در دیر را سجودی
3 ز افسانهٔ واعظان فسردیم ای مطرب عاشقان سرودی
4 کی مرد غم تو بودم ای عشق صد بار فزونم ار نمودی
1 کیم از جان خود سیری ز عمر خویش بیزاری سیه روزی، سراسر داغ جانسوزی جگر خواری
2 ندانم لذت آسودگی لیک اینقدر دانم که به باشد دل آزرده از سودای بسیاری
3 بهم شیخ برهمن در خرابات مغان رقصند نه او در بند تسبیحی نه این در بند زناری
4 چه در خلوت چه در کثرت، بهر جا هر که را دیدم نه خالی خلوتی از تو، نه بیرون از تو بازاری
1 این نگه و چشم و زلف و رو که تو داری با دل آسوده سنگ را نگذاری
2 با لبش ای لعل ناب در چه حسابی با رخش ای آفتاب در چه شماری
3 از تو یکی قطره آب بحر محیط است و ز تو یکی ذره ز آفتاب هزاری
4 دین و دل ای پادشاه صورت و معنی ما بتو دادیم، اختیار تو داری