1 کنم از شام تا سحر فریاد کس بدادم نمیرسد صد داد
2 گه ز نازم کشد گه از غمزه هر زمان شیوهای کند بنیاد
3 میکشد لطفش، آه ازین جادو میبرد دستش، آه ازین جلاد
4 همه دیوانه پیش او عاقل همه شاگرد پیش او استاد
1 غم عشق تو ای حور پریزاد ز غمهای جهانم کرد آزاد
2 چه غم از خاطرت رفتم و لیکن غمت ما را نخواهد رفت از یاد
3 به اهل درد، خوبان را سری نیست به هرزه عمر ضایع کرد فرهاد
4 شکیبم رفت و دین و دانشم شد ز دست این دل دیوانه فریاد
1 یقین ما به خیٰال و گمان نمیگردد گمان آن مکنیدش که آن نمیگردد
2 بغیر نقش توام در نظر نمیآید بغیر نام توام بر زبان نمیگردد
3 ز کفر ودین چه زنم دم که از تجلی دوست دلم به این و زبانم به آن نمیگردد
4 به آستانهٔ او کس نمیگذارد سر که آستانهٔ او آستان نمیگردد
1 کمر تا کی بخونم آن بت نامهربان بندد که باشم من که بر خونم چنان سروی میان بندد
2 شوم قربان دمی صد ره کمان ابروانش را هلال ابرویم هر گه، که ترکش بر میان بندد
3 تراوش میکند راز غمش از هر بن مویم اگر غیرت گلو گیرد، اگر حیرت زبان بندد
4 الهی همچو موسی رب ارنی را نمیگویم که مهر خامشی از لن ترانی بر میان بندد
1 سرم سودا دلم پروا ندارد صباحم شب، شبم فردا ندارد
2 دلم در هیچ جا الفت نگیرد سرم با هیچکس سودا ندارد
3 ز هر جا هر که خواهد، گو بجویش که او جز در دل ما، جا ندارد
4 کشاکش چیست؟ ما گردن نهادیم سرت گردم بکش اینها ندارد
1 روی تو که رنگ از رخ گلهای چمن برد هوش از سر و طاقت ز دل و تاب و توان برد
2 جز فتنه و آشوب ندانست دگر هیچ چشمت که ز مردم سخن آورد، ز من بُرد
3 ار سوخت ز خود بلبل و افروخت ز خود گل بوی تو مگر باد صبا سوی چمن بُرد
4 دست من و دامان تو قاصد که ز هجران دور از تو رضی سر به گریبان کفن برد
1 نمیاید چو از دل بر زبان درد ز دل بیرون کنم خود گو چسان درد
2 نهم از درد تو تا میتوان داغ کشم از داغ تو تا میتوان درد
3 اگر این است راحتها، همان رنج اگر این است آسایش همان درد
4 به دردسر نمیارزد جهان هیچ سر ما خود ندارد هیچ از آن درد
1 جائی که به طاعات مباهات توان کرد محراب صنم قبلهٔ حاجات توان کرد
2 من روی به کعبه نهم از خاک در تو از کعبه اگر رو به خرابات توان کرد
3 چون روح قدس در طلب زندهٔ شوقم در عشق تو اظهار کرامات توان کرد
4 نه جرأت پروانه و نه تاب سمندر دعوی محبت به چه آیات توان کرد
1 صبا هر گاه وصف آن پری کرد همه آفاق مهر و مشتری کرد
2 بدست آورده بودم دامنش را و لیکن طالع خشکم تری کرد
3 دلم برد و رهم بست و سرم داد مسلمانان کسی این کافری کرد؟
4 لب او رونق اعجاز بشکست نگاهش کار سحر سامری کرد
1 گر نقاب از رخ آن صنم گیرد ماه و خورشید را عدم گیرد
2 ور به بتخانه پرتو اندازد بتکده رونق حرم گیرد
3 گر دو دست از دو دیده بر گیرم همه آفاق درد و غم گیرد
4 نیستم بوالهوس که فرمائی هرزه دو سگ شکار کم گیرد