عزم وداع کرد جوانی به روستای از رهی معیری قطعه 101
1. عزم وداع کرد جوانی به روستای
در تیره شامی از بر خورشید طلعتی
...
1. عزم وداع کرد جوانی به روستای
در تیره شامی از بر خورشید طلعتی
...
1. فقیر کوری با گیتیآفرین میگفت
که ای ز وصف تو الکن زبان تحسینم
...
1. دیگران از صدمه اعدا همینالند و من
از جفای دوستان گریم چو ابر بهمنی
...
1. تو ای بیبها شاخک شمعدانی
که بر زلف معشوق من جا گرفتی
...
1. یاری از ناکسان امید مدار
ای که با خوی زشت یار نهای
...
1. رهی به گونه چون لاله برگ غره مباش
که روزگارش چون شنبلید گرداند
...
1. اعرابیای به دجله کنار از قضای چرخ
روزی به نیستانی شد رهسپر همی
...
1. من نگویم ترک آیین مروت کن ولی
این فضیلت با تو خلق سفله را دشمن کند
...
1. خویشتنداری و خموشی را
هوشمندان حصار جان دانند
...
1. در دام حادثات ز کس یاوری مجوی
بگشا گره به همت مشکلگشای خویش
...
1. سرایندهای پیش دانندهای
فغان کرد از جور خونخواره دزد
...
1. حادثات فلکی چون نه به دست من و توست
رنجه از غم چه کنی جان و تن خویشتنا؟
...