آثار رهی معیری

صفحه 1 از 6
6 اثر از چند قطعه رهی معیری در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر چند قطعه رهی معیری شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی
خانه / آثار رهی معیری / چند قطعه رهی معیری

چند قطعه رهی معیری

1 عزم وداع کرد جوانی به روستای در تیره شامی از بر خورشید طلعتی

2 طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر همچون حباب در دل دریای ظلمتی

3 زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی

4 در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی

1 فقیر کوری با گیتی‌آفرین می‌گفت که ای ز وصف تو الکن زبان تحسینم

2 به نعمتی که مرا داده‌ای هزاران شکر که من نه درخور لطف و عطای چندینم

3 خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت که تا جواب نگویی ز پای ننشینم

4 من ار سپاس جهان‌آفرین کنم نه شگفت که تیزبین و قوی‌پنجه‌تر ز شاهینم

1 دیگران از صدمه اعدا همی‌نالند و من از جفای دوستان گریم چو ابر بهمنی

2 سست‌عهد و سردمهرند این رفیقان همچو گل ضایع آن عمری که با این سست‌عهدان سر کنی

3 دوستان را می‌نپاید الفت و یاری ولی دشمنان را همچنان برجاست کید و ریمنی

4 کاش بودندی به گیتی استوار و دیرپای دوستان در دوستی چون دشمنان در دشمنی

1 تو ای بی‌بها شاخک شمعدانی که بر زلف معشوق من جا گرفتی

2 عجب دارم از کوکب طالع تو که بر فرق خورشید مأوا گرفتی

3 قدم از بساط گلستان کشیدی مکان بر فراز ثریا گرفتی

4 فلک ساخت پیرایهٔ زلف حورت دل خود چو از خاکیان واگرفتی

1 یاری از ناکسان امید مدار ای که با خوی زشت یار نه‌ای

2 سگ‌دلان لقمه‌خوار یکدیگرند خون خوری گر از آن شمار نه‌ای

3 همچو صبحت شود گریبان چاک ای که چون شب سیاهکار نه‌ای

4 پایمال خسان شوی چون خاک گر جهان‌سوز چون شرار نه‌ای

1 رهی به گونه چون لاله برگ غره مباش که روزگارش چون شنبلید گرداند

2 گرت به فر جوانی امیدواری‌هاست جهان پیر ترا ناامید گرداند

3 گر از دمیدن موی سپید بر سر خلق زمانه آیت پیری پدید گرداند

4 دریغ و درد که مویی نماند بر سر من که روزگار به پیری سپید گرداند

1 اعرابی‌ای به دجله کنار از قضای چرخ روزی به نیستانی شد ره‌سپر همی

2 ناگه ز کینه‌توزی گردون گرگ‌خوی شیری گرسنه گشت بدو حمله‌ور همی

3 مسکین ز هول شیر هراسان و بیمناک شد بر فراز نخلی آسیمه‌سر همی

4 چون بر فراز نخل کهن بنگریست مرد ماری غنوده دید در آن برگ و بر همی

1 من نگویم ترک آیین مروت کن ولی این فضیلت با تو خلق سفله را دشمن کند

2 تار و پودش را ز کین‌توزی همی‌خواهند سوخت هرکه همچون شمع بزم دیگران روشن کند

3 گفت با صاحبدلی مردی که بهمان در نهفت قصد دارد تا به تیغت سر جدا از تن کند

4 نیک‌مردش گفت باور نایدم این گفته ز آنک من به او نیکی نکردم تا بدی با من کند

1 خویشتن‌داری و خموشی را هوشمندان حصار جان دانند

2 گر زیان بینی از بیان بینی ور زبون گردی از زبان دانند

3 راز دل پیش دوستان مگشای گر نخواهی که دشمنان دانند

1 در دام حادثات ز کس یاوری مجوی بگشا گره به همت مشکل‌گشای خویش

2 سعی طبیب موجب درمان درد نیست از خود طلب دوای دل مبتلای خویش

3 بر عزم خویش تکیه کن ار سالک رهی واماند آن که تکیه کند بر عصای خویش

4 گفت آهویی به شیر سگی در شکارگاه چون گرم پویه دیدش اندر قفای خویش

آثار رهی معیری

6 اثر از چند قطعه رهی معیری در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر چند قطعه رهی معیری شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی