1 عزم وداع کرد جوانی به روستای در تیره شامی از بر خورشید طلعتی
2 طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر همچون حباب در دل دریای ظلمتی
3 زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی
4 در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی
1 فقیر کوری با گیتیآفرین میگفت که ای ز وصف تو الکن زبان تحسینم
2 به نعمتی که مرا دادهای هزاران شکر که من نه درخور لطف و عطای چندینم
3 خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت که تا جواب نگویی ز پای ننشینم
4 من ار سپاس جهانآفرین کنم نه شگفت که تیزبین و قویپنجهتر ز شاهینم
1 دیگران از صدمه اعدا همینالند و من از جفای دوستان گریم چو ابر بهمنی
2 سستعهد و سردمهرند این رفیقان همچو گل ضایع آن عمری که با این سستعهدان سر کنی
3 دوستان را مینپاید الفت و یاری ولی دشمنان را همچنان برجاست کید و ریمنی
4 کاش بودندی به گیتی استوار و دیرپای دوستان در دوستی چون دشمنان در دشمنی
1 تو ای بیبها شاخک شمعدانی که بر زلف معشوق من جا گرفتی
2 عجب دارم از کوکب طالع تو که بر فرق خورشید مأوا گرفتی
3 قدم از بساط گلستان کشیدی مکان بر فراز ثریا گرفتی
4 فلک ساخت پیرایهٔ زلف حورت دل خود چو از خاکیان واگرفتی
1 یاری از ناکسان امید مدار ای که با خوی زشت یار نهای
2 سگدلان لقمهخوار یکدیگرند خون خوری گر از آن شمار نهای
3 همچو صبحت شود گریبان چاک ای که چون شب سیاهکار نهای
4 پایمال خسان شوی چون خاک گر جهانسوز چون شرار نهای
1 رهی به گونه چون لاله برگ غره مباش که روزگارش چون شنبلید گرداند
2 گرت به فر جوانی امیدواریهاست جهان پیر ترا ناامید گرداند
3 گر از دمیدن موی سپید بر سر خلق زمانه آیت پیری پدید گرداند
4 دریغ و درد که مویی نماند بر سر من که روزگار به پیری سپید گرداند
1 اعرابیای به دجله کنار از قضای چرخ روزی به نیستانی شد رهسپر همی
2 ناگه ز کینهتوزی گردون گرگخوی شیری گرسنه گشت بدو حملهور همی
3 مسکین ز هول شیر هراسان و بیمناک شد بر فراز نخلی آسیمهسر همی
4 چون بر فراز نخل کهن بنگریست مرد ماری غنوده دید در آن برگ و بر همی
1 من نگویم ترک آیین مروت کن ولی این فضیلت با تو خلق سفله را دشمن کند
2 تار و پودش را ز کینتوزی همیخواهند سوخت هرکه همچون شمع بزم دیگران روشن کند
3 گفت با صاحبدلی مردی که بهمان در نهفت قصد دارد تا به تیغت سر جدا از تن کند
4 نیکمردش گفت باور نایدم این گفته ز آنک من به او نیکی نکردم تا بدی با من کند
1 خویشتنداری و خموشی را هوشمندان حصار جان دانند
2 گر زیان بینی از بیان بینی ور زبون گردی از زبان دانند
3 راز دل پیش دوستان مگشای گر نخواهی که دشمنان دانند
1 در دام حادثات ز کس یاوری مجوی بگشا گره به همت مشکلگشای خویش
2 سعی طبیب موجب درمان درد نیست از خود طلب دوای دل مبتلای خویش
3 بر عزم خویش تکیه کن ار سالک رهی واماند آن که تکیه کند بر عصای خویش
4 گفت آهویی به شیر سگی در شکارگاه چون گرم پویه دیدش اندر قفای خویش