1 بی طلب زنهار بر خوان کسان مهمان مشو گوهر بی قیمتی، سنگ ته دندان مشو
2 می توان کشتن، چو نبود آب، آتش را به خاک خاک خور، مغلوب حرص از بهر آب و نان مشو
3 خویش را در بندگی انداختن از عقل نیست تا نفس داری رهین منت احسان مشو
4 تا نبینی پشت و روی عیب های خویش را زینهار از صحبت آیین روگردان مشو
5 مهره گردان نمی ماند به حال خویشتن چون تنک ظرفان به اقبال فلک خندان مشو
6 جلوه کردن در لباس عاریت دون همتی است جامه ای کز تن برون ناید به آن نازان مشو
7 نیستی آیینه تا باشی ز معنی بی نصیب دیده را بگشای، در هر صورتی حیران مشو
8 در مصاف چرخ صائب همت از پیران طلب تا نباشد اسب چوگانی به این میدان مشو
دیدگاهها **