1 زدل زنگ کدورت چشم خونپالا نمی شوید که سبزی را می گلرنگ از مینا نمی شوید
2 نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم که شیرینی زگوهر تلخی دریا نمی شوید
3 وضو ناکرده احرام طواف کعبه می بندد خداجویی که دست خویش از دنیا نمی شوید
4 به زور گریه نتوان یار را یکرنگ خود کردن دورنگی اشک شبنم از گل رعنا نمی شوید
5 دل خود را به صد امید کردم آب، ازین غافل که رو در چشمه مهرآن سمن سیما نمی شوید
6 کجا از خاطر عشاق خواهد گرد غم شستن؟ که روی خود زناز آن یار بی پروا نمی شوید
7 نفس بیهوده سوزد صبح در شبهای تار من که از فرعون ظلمت را ید بیضا نمی شوید
8 نشد از داغ کم سودای لیلی از سر مجنون که انجم تیرگی را از دل شبها نمی شوید
9 وضوی سالک کوتاه بین صائب بود ناقص ز اسباب جهان تا دست خود یکجا نمی شوید