1 زبیتابی عنان خواهش دل را چسان پیچم که من چون تاب می خواهم بر آن موی میان پیچم
2 چنان گستاخ گشتم چون نسیم از پاکدامانی که دست شاخ گل را در حضور باغبان پیچم
3 اگر چون قطره شبنم کند از گل مرا بستر چو مو بر روی آتش دور از آن نازک میان پیچم
4 حدیث روی او در پرده خورشید و مه گویم زبیم چشم بد گل را در اوراق خزان پیچم
5 بهشت نسیه دارد مشتری بسیار چون زاهد به نقد امروز در دامان آن سرو روان پیچم
6 به جرم خنده ای کز من نصیب دیگران گردد درین بستانسرا تا کی به خود چون زعفران پیچم
7 ندارم چون همای سخت جان اندیشه روزی که گردد نرمتر از مغز اگر براستخوان پیچم
8 اگر از قهرمان عشق یابم سایه دستی بساط هر دو عالم را بهم در یک زمان پیچم
9 نسوزد زین گلستان غنچه ای را دل به من صائب تمام عمر اگر بر خویش چون آب روان پیچم