1 زمن راز دل صدچاک پوشیدن نمی آید زبوی گل، نفس در سینه دزدیدن نمی آید
2 اگرچه خار این بستانم، اما خار دیوارم زدست کوته من دل خراشیدن نمی آید
3 اگر دریای گوهر زیر دامن چون حباب آرم زچشم سیر من بر خویش بالیدن نمی آید
4 زخواب نیستی برجسته ام از شورش هستی زدست من بغیر از چشم مالیدن نمی آید
5 فلکها سینه می دزدند از داغ جنون من زهر کم ظرف رطل عشق نوشیدن نمی آید
6 مرا مست لقا سر در بیابان جهان دادی ندانستی ز مستان غیر لغزیدن نمی آید؟
7 به هر سروی که پیچم نگسلم پیوند از و هرگز زمن چون تاک بر هر نخل پیچیده نمی آید
8 بشو دست از جهان گر چشم فیض از صبحدم داری که از دست نگارین شیر دوشیدن نمی آید
9 به یک نیت تمام عمر می آرم بسر صائب به هر نیت زمن چون قرعه غلطیدن نمی آید