1 ز سیر باغ نگردد دل پریشان جمع که خویش را نکند آب در گلستان جمع
2 مرابه غنچه درین باغ رشک می آید که بهر پاره شدن می کند گریبان جمع
3 کمند طول امل درکشاکش است مدام ز صید دل نشود طره پریشان جمع
4 به روشنایی فهم از چراغ قانع شو که این دوشمع نگردد به یک شبستان جمع
5 مرا که بحر گهر ازکنار می گذرد چرا کنم چو صدف آب چشم نیسان جمع
6 مجو بلندی اگر رحمت آرزو داری که می شود به زمینهای پست باران جمع
7 تمام شب ز برای ذخیره فردا کنم ز کوچه وبازار ،سنگ طفلان جمع
8 چو گل شکفت محال است غنچه گردد باز به هیچ حیله نگردد دل پریشان جمع
9 ز موج حادثه مردان نمی روند از جا که زیر تیغ کند کوه پابه دامان جمع
10 کجا ز سیر پریشان ما خبر داری ؟ ترا که هست دل آهنین چوپیکان جمع
11 بلاست دایره خلق چون وسیع افتاد که دام و دد همه باشند دربیابان جمع
12 به آفتاب جهانتاب می رسد صائب چو شبنم آن که کند دل درین گلستان جمع