1 زخود بیگانگی را آشنایی عشق می داند به خود مشغول بودن را جدایی عشق می ماند
2 همان با زلف لیلی روح مجنون می کند بازی ز زنجیر محبت کی رهایی عشق می داند؟
3 مگو چون بلبل و قمری سخن از سرو و گل اینجا که این افسانه ها را ژاژ خایی عشق می داند
4 به بزم عشق مهر بی نیازی بر مدار از لب که همت خواستن را هم گدایی عشق می داند
5 دل خوش مشرب و پیشانی وا کرده ای دارد که سنگ کودکان را مومیایی عشق می داند
6 چو دیدی دست و تیغ عشق را از دور بسمل شو که بال و پر زدن را بد ادایی عشق می داند
7 زسختی رو نمی تابد، زکوه غم نمی نالد نژاد از سنگ دارد مومیایی، عشق می داند
8 نمی دانم چه سازم تا فنای مطلقم داند که در خود گم شدن را خودنمایی عشق می داند
9 چو عشق آمد به دل صائب مکن اندیشه سامان کجا چون عقل ناقص کدخدایی عشق می داند؟