- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز روی آتشینش حیرتی رو داد آتش را که چندین عقده در کار از سپند افتاد آتش را
2 مرا در وادیی می جوشد از دل عقده مشکل که نتواند گره از دل گشودن باد آتش را
3 ندارد عشق عالمسوز پروای سرشک ما نمی سازد خموش از آب خود فولاد آتش را
4 مکن با ناتوانان سرکشی هر چند مغروری که از هر مشت خاری می رسد امداد آتش را
5 کبابم گر کند دشمن، جز این حرفی نمی گویم که اشک تلخ من یارب گواراباد آتش را!
6 گشاد جان زندانی بود در سختی دوران ز قید سنگ، آهن می کند آزاد آتش را
7 نخواهد آتش از همسایه هر کس جوهری دارد چنار از سینه خود می کند ایجاد آتش را
8 به رسوایی علم شد زین تهی مغزان می روشن مگر از کف به هم سودن کند ایجاد آتش را
9 ز زندان ماه کنعان خوی خود صائب نگرداند نخواهد سرکشی در سنگ رفت از یاد آتش را