1 ز آهم نم به چشم چرخ بداختر نمیآید به دود تلخ، اشک از دیده مجمر نمیآید
2 مگر یاقوت سیرابش به داد من رسد، ورنه مرا سیراب گردانیدن از کوثر نمیآید
3 چنان کز زلف او آمد دلم بیرون به ناکامی به این نومیدی از ظلمات اسکندر نمیآید
4 کمال اهل معنی در غریبی میشود ظاهر که تا در بحر باشد نکهت از عنبر نمیآید
5 برآید هر که با خود، برنیاید عالمی با او شود از مور عاجز هرکه با خود برنمیآید
6 در افتادگی زن تا ز منزل سر برون آری که قطع این ره از مقراض بال و پر نمیآید
7 حریم سینه زندان است بر دلهای سودایی که چون غلتان شود خودداری از گوهر نمیآید
8 به تمکینی به آغوش من بیتاب میآیی که می از شیشه سربسته در ساغر نمیآید
9 به تنهایی گرفت آفاق را خورشید بیانجم ز اقبال آنچه میآید ز صد لشکر نمیآید
10 ز خودداری نشد کم گریهٔ بیاختیار من علاج شورش این بحر از لنگر نمیآید
11 من بیتاب چون اظهار درد خود کنم صائب؟ که آواز سپند از محفل او برنمیآید