1 از عرق رخسار گلگون را گلستان کردهای بازای سرچشمه خورشید، طوفان کردهای
2 گر چه شمشیر ترا سنگ فسان در کار نیست خواب سنگین را فسان تیغ مژگان کردهای
1 نوش این غمخانه در دنبال دارد نیش را شکوه ای از تلخکامی نیست دوراندیش را
2 سوز دل از دست می گیرد عنان اختیار شمع نتواند گره زد اشک و آه خویش را
1 بی کسی کی خوار سازد زاده اقبال را؟ شهپر سیمرغ می گردد مگس ران زال را
2 با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟ سیری از خرمن نباشد دیده غربال را
1 هر خسی قیمت نداند ناله شبخیز را خسروی باید که داند قدر این شبدیز را
2 خامشی دریا و گفت و گو خس و خاشاک اوست پاک کن از خار و خس این بحر گوهر خیز را
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم