1 ای ز مژگان تو در چشم گلستان خارها گل ز سودای رخت افتاده در بازارها
2 هر سحرگه کیمیای سرخ رویی می زند آفتاب رحمت عام تو بر دیوارها
3 اهل تقوی هر سحر در قلزم خون می کشند همچو صبح از دستبرد غمزه ات دستارها
4 کمترین بازی درین میدان بود سر باختن در کف طفلان چو چوگان است اینجا دارها
5 چشم پر کار تو از اهل سلامت می کشد نغمه اقرارها از پرده انکارها
6 تا نیارد بخیه راز ترا بر روی کار چرخ دارد از کواکب بر دهن مسمارها
7 چار بازار عناصر پر مکرر گشته است وقت آن آمد که برچینند این بازارها
8 خاکساران غافل از احوال عالم نیستند در بغل آیینه ها دارند این دیوارها
9 ما نه مرد گفتگوی عشق بودیم از ازل جست برقی، آب شد مهر لب گفتارها
10 گر چنین عشق حقیقی بر تو پرتو افکند خط کشد فکر تو صائب بر سر گفتارها