1 چشمت که فسون و رنگ میبارد از او افسوس که تیر جنگ میبارد از او
2 بس زود ملول گشتی از همنفسان آه از دل تو که سنگ میبارد از او
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت کارِ چراغ خلوتیان باز درگرفت
2 آن شمعِ سرگرفته دگر چهره برفروخت وین پیرِ سالخورده جوانی ز سر گرفت
1 دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
2 که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
1 عیبِ رندان مَکُن ای زاهدِ پاکیزه سرشت که گناهِ دگران بر تو نخواهند نوشت
2 من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش هر کسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار، که کِشت
1 ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
2 تا درخت دوستی بر کی دهد حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
1 واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند چون به خلوت میروند آن کارِ دیگر میکنند
2 مشکلی دارم ز دانشمندِ مجلس بازپرس توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند؟
1 جای حضور و گلشن امن است این سرای زین در به شادمانی و عیش وطرب در آی
2 ای کاخ دولتی تو چه کاخی که مدرج است در شاخسار گلشن تو سایه همای
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به