1 چشمت که فسون و رنگ میبارد از او افسوس که تیر جنگ میبارد از او
2 بس زود ملول گشتی از همنفسان آه از دل تو که سنگ میبارد از او
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 خَمی که ابروی شوخِ تو در کمان انداخت به قصد جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت
2 نبود نقش دو عالم، که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت، نه این زمان انداخت
1 بنفشه دوش به گل گفت و خوشِ نشانی داد که تابِ من به جهان، طُرِّهٔ فلانی داد
2 دلم خزانهٔ اسرار بود و دستِ قضا درش بِبَست و کلیدش به دل سِتانی داد
1 خدا چو صورتِ ابرویِ دلگشای تو بست گشادِ کارِ من اندر کرشمههای تو بست
2 مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند زمانه تا قَصَبِ نرگس قبای تو بست
1 ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
2 تا درخت دوستی بر کی دهد حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
1 واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند چون به خلوت میروند آن کارِ دیگر میکنند
2 مشکلی دارم ز دانشمندِ مجلس بازپرس توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند؟
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **