1 می برد خواهی نخواهی دل زمردم خط یار چشم بندی می کند در بردن دل این غبار
2 زود در دل جای خود رانوخطان وامی کنند دربغلها جای دارد مصحف خط غبار
3 عشق عالمسوز بر عشاق ابر رحمت است لعل از سر چشمه خورشید گردد آبدار
4 ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است آب می گردد به چشم از خنده بی اختیار
5 ناقصان رامی کند کامل، سفر کردن ز خویش می شود ابر بهاران چون هواگیرد بخار
6 می کند آزاد جان را سخنی دوران ز جسم سنگ راآهن فلاخن می کند بهر شرار
7 نسیه سازد نعمت آماده را چشم حریص در دل خرسند باشد نعمت بی انتظار
8 هر که خود را باخت صائب می زند نقش مراد پاکبازست از پشیمانی حریف این قمار
دیدگاهها **