- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چهره را صیقلی از آتشِ می ساختهای خبر از خویش نداری که چه پرداختهای
2 ای بسا خانهٔ تقوی که رسیدهست به آب تا ز منزل عرقآلود برون تاختهای
3 در سرِ کوی تو چندان که نظر کار کند دل و دین است که بر یکدگر انداختهای
4 مگر از آب کنی آینه دیگر، ورنه هیچ آیینه نماندهست که نگداختهای
5 چون ز حالِ دلِ صاحبنظرانی غافل؟ تو که در آینه با خویش نظر باختهای
6 تو که از ناز به عشاق نمیپردازی صد هزار آینه هر سوی چه پرداختهای؟
7 نیست یک سرو درین باغ به رعناییِ تو بس که گردن به تماشای خود افراختهای
8 آتشی را که ازان طور به زنهار آید در دلِ صائبِ خونینجگر انداختهای
9 برخوری چون رهی از ساغرِ معنی صائب که درین تازهغزل شیشه تهی ساختهای