-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای آن که دل به ابروی پیوسته بستهای غافل مشو که در ته طاق شکستهای
2 ای زلف یار این قدر از ما کناره چیست؟ ما دلشکستهایم و تو هم دلشکستهای
3 امروز از نگاه تو دل آب میشود گویا به روی گرم خود از خواب جستهای
4 روی زمین مقام شکر خواب امن نیست در راه سیل پای به دامن شکستهای
5 گرد سفر ز خویش فشاندند همرهان تو بیخبر هنوز میان را نبستهای
6 سر میدهی به باد به اندک اشارهای تا همچو پسته رخنه لب را نبستهای
7 خواهی قدم به پله قارون نهاد زود کوه تعلقی که تو بر خویش بستهای
8 اینک رسید موسم بیبرگی خزان از باغ روزگار چه گل دسته بستهای
9 در محفلی که برق تجلی است بیزبان ماییم چون کلیم و زبان شکستهای
10 در وادیی که خضر در او با عصا رود ازدسترفتهتر ز عنان گسستهای
11 از جبهه غرور، عرق پاک میکنی گویا طلسم هردو جهان را شکستهای!
12 در خاکدان دهر، که زیر و زبر شود! برخاسته است گرد فنا تا نشستهای
13 صائب هزار دام تماشا ز موج هست زین بحر چون حباب چرا چشم بستهای؟