1 نمی آیی، نمی خوانی، نمی جویی خبر از من خدا ناکرده در دل رنجشی داری مگر از من؟
2 بگو تا گریه را دامان کوشش بر کمر بندم اگر بر دل غباری داری ای روشن گهر از من
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
1 از نسیم ای ساکن بیت الحزن غافل مشو چشم می خواهی ز بوی پیرهن غافل مشو
2 چون نمی آید به چشم از بس لطافت نوبهار از تماشای گل و سرو و سمن غافل مشو
1 یک تن دل شکسته ز اهل وفا نیافت صد حرف آشنا زد و یک آشنا نیافت
2 محضر به خون بستر گل می کند درست پهلوی من شکستگی از بوریا نیافت
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
1 کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را
2 می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **