1 بی روی تو چشم از همه خوبان نتوان بست یوسف چو نباشد در کنعان نتوان بست
2 تا بوی گلی سلسله جنبان نسیم است بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست
3 هر چند که چون دل گهری رفته ز دستم تهمت به سر زلف پریشان نتوان بست
4 امروز که دست ستم ناز درازست بر سینه ره کاوش مژگان نتوان بست
5 در کیش سر زلف که هم عهد شکست است زنار توان بستن و پیمان نتوان بست
6 در آتشم از محرمی آینه تو هر چند در خلد به رضوان نتوان بست
7 صائب پر و بالی بگشا موسم هندست دل را به تماشای صفاهان نتوان بست