1 یارب، که دعا کرد که چون قافلهٔ موج آسایش منزل نبود در سفر ما
1 چه حاجت است به می لعل سیررنگ ترا؟ نظر به پرتو خورشید نیست سنگ ترا
1 سیل از ویرانهٔ من شرمساری میبرد نیست جز افسوس در کف، خانهپرداز مرا
1 خط عذارتو خورشید رابه دام کشید ز هاله حلقه به گوش مه تمام کشید
2 مشو به سرکشی از خصم زیردست ایمن که نرم نرم خط از حسن انتقام کشید
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
1 کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را
2 می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را