1 با کمند زلف، خوبان بر صف دل می زنند آه ازین دزدان که ره را با سلاسل می زنند
2 رهروان کعبه دل بی مروت نیستند کاروان را می کنند آگاه و غافل می زنند
3 نقش حق چون موج آب زندگانی در نظر ساده لوحان بر دل خود نقش باطل می زنند
4 می نهند آنان که دندان خموشی بر جگر بخیه آسودگی بر رخنه دل می زنند
5 از تنور لاله طوفان خزان سر می کشد عندلیبان رخنه دیوار را گل می زنند
6 غنچه خسبانی که سر در جیب فکرت برده اند باده گلرنگ را در پرده دل می زنند
7 صائب آن جمعی که زخم زندگانی خورده اند بی تأمل سینه بر شمشیر قاتل می زنند