1 با فقیری در سخاوت بی نظیر عالمم چون دعا با دست خالی دستگیر عالمم
2 چون هما هر چند بی منت دهم دولت به خلق بهر مشتی استخوان منت پذیرعالمم
3 خود فروشی پیشه من نیست چون بیمایگان فارغ از رد و قبول و داروگیر عالمم
4 از سخنهایی که می آید به کار مردمان تا به دیوان قیامت ناگزیر عالمم
5 گوش سنگین چمن پیر است مهر لب مرا ورنه من از بلبلان خوش صفیرعالمم
6 پرده مردم دریدن نیست لایق، ورنه من از صفای سینه آگاه از ضمیر عالمم
7 خواری دایم به است از عزت پا در رکاب بی نیاز از اعتبار زود سیر عالمم
8 با جهان آب وگل دلبستگی نبود مرا می توان چون مو بر آورد از خمیر عالمم
9 می نهند انگشت برحرفم خطاکاران همان گرچه از افکار صائب بی نظیر عالمم