هر که آیینه به روشنگر از صائب تبریزی غزل 3330

صائب تبریزی

صائب تبریزی

صائب تبریزی

هر که آیینه به روشنگر ساغر ببرد

1 هر که آیینه به روشنگر ساغر ببرد رخی افروخته چون مهر به محشر ببرد

2 سر درین وادی خونخوار گل پیشرس است غمزه او نه حریفی است که افسر ببرد

3 ترک دستار سبکبار نگرداند مرا فکر دستار مرا کیست که از سر ببرد؟

4 چند چون عود درین بزم دل سوخته ام بوی خوش آرد و خاکستر مجمر ببرد؟

5 داغ محرومیم از وصل کسی می داند که لب تشنه ز سرچشمه کوثر ببرد

6 در اثر کوش که جز آینه دلسوزی نیست که چراغی به سر خاک سکندر ببرد

7 هر که چون مهر دلش با همه عالم صاف است نامه ای پاکتر از صبح به محشر ببرد

8 تا دل خویش به همت بتوان آینه ساخت صائب آن نیست که حاجت به سکندر ببرد

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر