-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هر که آیینه به روشنگر ساغر ببرد رخی افروخته چون مهر به محشر ببرد
2 سر درین وادی خونخوار گل پیشرس است غمزه او نه حریفی است که افسر ببرد
3 ترک دستار سبکبار نگرداند مرا فکر دستار مرا کیست که از سر ببرد؟
4 چند چون عود درین بزم دل سوخته ام بوی خوش آرد و خاکستر مجمر ببرد؟
5 داغ محرومیم از وصل کسی می داند که لب تشنه ز سرچشمه کوثر ببرد
6 در اثر کوش که جز آینه دلسوزی نیست که چراغی به سر خاک سکندر ببرد
7 هر که چون مهر دلش با همه عالم صاف است نامه ای پاکتر از صبح به محشر ببرد
8 تا دل خویش به همت بتوان آینه ساخت صائب آن نیست که حاجت به سکندر ببرد