-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هر که می آید به ملک هستی از کوی عدم باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
2 هرکه می داند چه آشوب است درملک وجود بی تامل برندارد سر ز زانوی عدم
3 هست در میزان هستی راه ورسم امتیاز خاک وزرباشد برابر درترازوی عدم
4 هرکه رفت آنجا ز فکر باز گشت آسوده شد دلنشین افتاده است از بس سر کوی عدم
5 سجده شکرش به دامان قیامت می کشد هر که را محراب گردد طاق ابروی عدم
6 تا بیفتی از نفس چون دیده قربانیان رو مکن زنهار رد آیینه روی عدم
7 نیست در ملک پرآشوب وجود آسودگی چون نفس ازپای منشین در تکاپوی عدم
8 خاک می مالد به لب صائب ز بیم چشم زخم ورنه سیراب است از آب زندگی جوی عدم