1 هرکه ادراک زلف و روی جانان را به هم دید با صبح وطن شام غریبان را به هم
2 روزگاری بود با هم کفر و ایمان جنگ داشت صلح داد آن زلف و عارض کفر و ایمان را به هم
3 چون کسی بندد به روی خود در فردوس را پیش رویش چون گذارم چشم حیران را به هم
4 گر رقم یکدست باشد خامه فولاد را چون نمی جوشد ز غیرت خون شهیدان را به هم
5 لنگر تمکین نمی گردد خزان را سنگ راه لاله می بندد عبث با کوه دامان را به هم
6 زنده می سوزد برای مرده در هندوستان دل نمی سوزد درین کشور عزیزان را به هم
7 از محبت نیست انجم رابه هم پیوستگی چرخ می ساید زروی خشم دندان را به هم
8 سردمهری صائب اوراق خزان را لازم است کی توان پیوست دلهای پریشان را به هم