-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کسی که با تو نشد آشنا که را دارد؟ ترا کسی که ندارد چه آشنا دارد؟
2 فغان که تاج سر من شده است همچو حباب تعینی که ز دریا مرا جدا دارد
3 به راستی ز فلک پیش می توان افتاد ز نیل می گذرد هرکه این عصا دارد
4 ز خود برون شده را نقش پا نمی باشد عبث سر از پی ما عقل نارسا دارد
5 به خون تپیدن من دورباش عشق بس است ز پیچ و تاب من این گنج اژدها دارد
6 حضور سایه دیورا خویش هرکس یافت حذر ز سایه بال و پر هما دارد
7 سفینه ای که به دریای بیکنار افتاد چه احتیاج به تدبیر ناخدا دارد؟
8 ترحم است درین بوستان بر آن طاوس که چشم بد ز پر و بال در قفا دارد
9 شده است خواب به مخمل حرام از غیرت ز نقشهای مرادی که بوریا دارد
10 ز خوردن دل ما نیست عشق را سیری که بیشتر ز دهن تیغ اشتها دارد
11 چرا چو زلف نیفتم به پای او صائب؟ مرا که لذت افتادگی بپا دارد