1 خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن همچو یوسف، بی گنه در چاه و زندان بودهایم
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 تا به فکر شبرویهای خیال افتاده ام مست لذت در شبستان وصال افتاده ام
2 نیست غیر از ناامیدی حاصل دیگر مرا دانه بی طالعم در خشکسال افتاده ام
1 حسن در دوستی یگانه خوش است رنگ معشوق، عاشقانه خوش است
2 خشکی زهد از دماغم ابرهای تر نبرد صندلی شد آبها و توبه در سر نبرد
1 نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
2 تلخرویان را می روشن گوارا می کند ابر بی می، کوه بر بالای سر باشد مرا
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به