1 به مهر و مه کجا از مغز ما سودا برون آید؟ می روشن مگر از مشرق مینا برون آید
2 به چشم تنگ، سوزن رشته را هموار می سازد سخن باریک گردد تا از ان لبها برون آید
3 چسان دزدیده بینم روی او، کز شوق دیدارش شرر ازخانه دربسته خارا برون آید
4 زغمخواران مگر غم دست بردارد زدل، ورنه به پای خویش هیهات است خار از پا برون آید
5 تو از زنگ علایق سینه خود را مصفا کن که چون شد صبح، خورشید جهان آرا برون آید
6 غباری نیست بر خاطر زغربت جان روشن را که بینا می شود گوهر چو از دریا برون آید
7 نمی باشد ملالت جغد را از خانه ویران حریصان را کجا از دل غم دنیا برون آید؟
8 ندارد حاصلی جز تیره روزی پرتو منت که ماه از شرم نور عاریت شبها برون آید
9 لب میگون او هم می شود شیرین سخن صائب رگ تلخی اگر از گوهر صهبا برون آید