1 کجا داغ جنون را قدر هر فرزانه میداند؟ سمندر نشئهٔ این آتشین پیمانه میداند
2 جدایی نیست از صیاد صید آشنارو را کمان او مرا با خویشتن همخانه میداند
3 مگو حرف از ندامت کاین دل کافرنهاد من غبار معصیت را صندل بتخانه میداند
4 تلاش صحبت آیینهرویی میکند شوقم که جوهر را حجابش سبزه بیگانه میداند
5 غلطبینی که واقف نیست از ربط دل عاشق پریشانحالی آن زلف را از شانه میداند
6 ز دلهای پریشان پرس حال زلف و کاکل را که مضمون خط زنجیر را دیوانه میداند
7 نواسنجی که بر شاخ قناعت آشیان دارد اگر صد عقده میافتد به بالش دانه میداند
8 شکست خاطر اطفال سنگ راه میگردد وگرنه راه صحرای جنون دیوانه میداند
9 منم کز تیرهبختی راه بیرون شد نمییابم وگرنه دود راه روزن کاشانه میداند
10 به معنی هرکه دارد آشنایی چون دل صائب نگاه آشنا را معنی بیگانه میداند